همینطور که داشتم کتاب قدرت حال رو توی گوشی میخوندم،بستمش و خودمو اینجا دیدم.

چیزایی توی ذهنم روانه و من دلم میخواست اینجا جریان پیدا کنهزمستان 97 برحسب برنامه هایی که تو ذهنم داشتم،قرار بود واسم چیزای عجیبی در پی داشته باشهو اگه یادتون باشه اولین پستهای اینجا هم نوشتم دارم مهر متفاوتی رو تجربه میکنمو منتظر بودم تا پاییز بگذره و زمستون با خبرهای خوشش برسهیعنی خودمو از یک سری مسائل رها کردم و قصد داشتم مسیر جدیدی رو شروع کنم بعد از تعدیل حس مخرب ایده آل گراییمخب اون مسائل مال خیلی گذشته هاست و الآن دلم میخواد از حال بگم.

اون روزهای پاییز 97 واسم با یک جراحی کوچک اما کمی سخت همراه شد.و گذشت.

و همینقدر بگم که زمستون قرار بود تحول عظیمی در زندگی تحصیلی من رخ بده و  روانشناسی که دیگه مطمئنم عشقمه و چیزیه که انتخابمه برای همه ی روزهای باقیمانده ی عمرم،شروع بشه.

و در عین ناباوری و اشکو بهت من این اتفاق نیفتاد،،اونم جایی که دست من نبودو مربوط میشد به تغییرات یک شبه ی دفترچه ها و رشته ها و . و از بعد اون یکی بعد از دیگری اتفاقات از راه میرسیدن و شرایط مارو پیچیده میکردنو من گریه کردم،کم آوردم،خیره موندمولی در نهایت سعی کردم سقوطها رو تبدیل کنم به اوجو از شکستها ایده بگیرم و از اعماق وجودم ایمان داشتم داره اتفاقات خفی واسم رخ میده و روزهای من دارن میرسن

تصمیم گرفتم خودآموز بودن توی روانشناسی رو کمی از حالت تفریح خارج کنم و هدفمندترش کنمبرای انتخاب مطالعاتم،مسیر و مقصد تعیین کنم و صد البته زبانم رو که به خاطر سالها رها کردن،افتضاح شده بود،قوی کنم،چون تو این مسیر خیلی بهش نیاز داشتم و کارگاه های آموزشی شروع کنم،برای شبکه های مجازیم ایده هایی  پیدا کردم و و میخوام درمان رو از خودم آغاز کنمو بیاموزمو بیاموزم تا ببینم مهر 98 دنیا منو روی کدوم  صندلی خواهد نشوند 

خب من خیلیییی وقت هست که میخوام برم کلاس زبان

و اسفند کلاس رفتم و پذیرفتم که خودآموز بودن توی همه چیز سخته و باید کمک گرفتو بماند که درسهای 7 جلسه زبانم روی هم جمع شده و من باید همین روزها به جای خوبی برسونمشونچون من عاشق  تدریسم،،و دیگه تنها چیزی که انتخابم شده واسه ی یاد دادن زبانهکه با یک فشار 3ماهه میخوام به خوبی قبلش کنمو از عشقم پول در بیارمو هیچ درسی دیگه نمیخوام آموزش بدم.و دلیل دیگه م خوندن مقالات و . زبان اصلیه در جهت هدفهام.و اینکه میخوام زبان فرانسه رو شروع کنم،،حتی قبل از عید یه استاد عالی فرانسه هم سرراهم قرار گرفت،باهاش حرف زدم،و تصمیمم این شد که همزمان با انگلیسی شروعش نکنم،کمی فرصت بدم به خودم و انشالا از تابستون وارد برنامه هام بکنمش

رانندگی که سالها رها شده بود و  برای انجام کارهام وجودش واسم اامی بود،شروع شد و من به خاطر شرطی شدنهای قبلیم،سراغش نمیرفتم که از بهمن با غلبه بر ترسهام باز رانندگی کردمو هرروز انجامش دادمو باورم نمیشد این منم که باز پشت فرمون هستم

2 تا شغل عالی رو به خاطر موقعیتهایی که زمستون پیش اومد و فکر میکردم وقتش نیست واسم،به کسای دیگه ای معرفی کردمو خودم از دستشون دادمکه خب بعد دیدم خودم وقت و شرایط انجامشون رو دارم به خاطر اینکه یک سری برنامه هام کنسل شدبعد ایده هایی به ذهنم رسیدو اسفند ماه بود که رزومه فرستادمو 2 تا امتحان دادم،خیلی براش تلاش کردم.پذیرفته شدم و در پوست خودم نمیگنجیدمروند کار اینه که سفارشهایی قبول میکنم و خونه انجام  میدم و میفرستماینم در جهت غلبه به ترسهام،قدم بزرگی بود واسمسفارشها ترکیب نوشتن و هنر و هست که توی اونهام باید خودآموزیم رو کنار بذارم و برای ارتقای شغلم درستو حسابی تر بیاموزمکارهای کوچیکی هم قبل عید انجام دادم در مسیرش و عالی بودن واسم که فعلن بعد عید،هنوز سراغشون نرفتم.بماند که توی کارم هم سفارش همینطور قبول نمیکنمو از زیر  کار در میرم به خاطر اینکه دلم میخواد زبان و کارهای عقب افتاده م رو راستو ریس کنم و بعد شروع کنم.و به قول دارن هاردی فک کنم من آخر عقاب نشمو مرغ بمیرم،با این تعویق هام خب خیلیی زمستون پرباری داشتم از دید خودمچنان تلاش میکردمو پیش میرفتم که خودم توی حس و حال انفجاریم مونده بودمگویا هرروز صب بمبی داشتم که بخشی از ترسهامو باورهای اشتباهمو باهاش میتردم و آخرشب با تصاحب یک غنیمت جنگی میخوابیدمینییی اصن دلم نمیخواست بخوابم،،عشق و تلاش تو روزهام موج میزدخنده و گریه باهم

و من از تمام شکستها و غصه ها و رنجهای پیش آمده ی زمستون 97 سپاسگزار بودم،،چون سایه ای که همیشه دلم میخواست برگردونمش و سالها س گرفته بود،،از بین خروارها خاکو سنگو سنگینی سرش رو بیرون آورد و خروشید.و سبک شد.

چند تا کتاب هم خوندم اون مدت که عاشقشون شدم و حالا 2تاش رو دوباره میخوام بخونمکتابهای : محدودیت صفر،و در شادی پایدار زیستن.درباره شون خواهم نوشت

حالا کتابهای قدرت حال،خویشتن مقدس شما،رهایی از دانستگی .تو روزهام هستن که عاشقشونم و از همه شون مینویسم بعد از اتمام

و کتاب (بهترین سال زندگی تو) دارن هاردی و عظمت خود را دریابید وین دایر رو هم 1 هفته ای هست تمام کردم،هردوتاش عالی بودن.میخوام از تأثیرشون روی خودم بنویسمیک سری کتاب هم خریدم،،عید همینطور بهشون نوک زدم اما هنوز نمیدونم به کجا خواهند رسوندم. در جهت به خود رسیدن و آراستگی هم یک کاری که سالها میخواستم انجام بدم،،خیلی روون و زیبا سرراهم قرار گرفتو انجامش دادم اواخر اسفند و اصن باورم نمیشدداینقددر چسبیددد

یه جمله ای بود،،یا شاید هم تو یه کتاب خودماز برایان تریسی شاید یادم نمیاد واقعن و این بود : اگر بخواهید و قدرتهای ذهنی خود را آزاد کنید،میتوانید در عرض چند ماه،بیش از چندین سال دیگران نتیجه بگیریدیه همچین چیزی

و من زمستون فهمیدم میشه راه رو دقیقن از بیراهه ها یافتمیشه بر آوارها،قصر ساختمیشه هرروز چند بار افتاد و صبح روز بعد ایستادمیشه در یک فصل یا یک ماه حتی اندازه ی یکسال خودت قد بکشی اونم نه با تلاش فرسایشی،با تلاش عاشقانه ی انرژی بخشمن گاهی اینقدر حالم خوب بود که انگار نیاز به خواب هم نداشتم،تو تمام طول روز فقط یه قهوه خورده بودم و متوجه گذر زمانو گرسنگی و خستگی نشده بودم،اینقدر حین کارام کیف میکردم فقط به شرط اینکه غمو اشکو اشتباهو نقصو ضعفمون رو انکار نکنیم،بپذیریمشون.شاید چیزهایی درون ما باشن که تا روز آخر زندگیمون بمونن،،نمیشه همیشه جنگید،اما میشه تبدیلشون کرد.میشه مانع  آسیب زدنشون به خود یا دیگری شد

و خدا و ایمانو ندادنهاش.چرا اینقددر قشنگه.چرا اینقدر کارش درسته.چرا اینقدر به موقع نمیده،نمیرسونه،راهتو سد میکنه،اشکتو در میاره.چرا اینقدر وقت شناسو میخکوب کننده ست

کمی روزهام شلوغهسررشته هام کمی از دستم افتادهکمی گیجم

اگه اینارو تو پستم میبینید،،چون قبلش تو روزهام و درونمه.من تو مرحله ی جدیدی از زندگیمم.بعد از گذر از یک گذشته ی سخت چند ساله و یک پاییز،زمستون عجیب.اما خیلی زود نظم میگیرمو با پستهای معرکه ای میام.

و اینکه شاید کارهایی که من انجام دادم به نظر شما ساده و کوچیکوفلانن اما برای سایه و اینکه خودش میدونه چی رو داره میسازه و چی بوده و به کجا داره میرسه،،بزرگو خوش آیندن.

پر از ایده و هدفم.

 کااااش از همه ی چیزهایی که گذشته بگم.!! برم از 10 سال بگمو بیام جلو.!!!


فروردینهایم را مرور میکنم،،تو در همه ی آنها هستیحتی در آنها که نیستی.همیشه کسانی هستند، که نیستند.تو نیستی و بهارها همچنان می آیند.عجب پدیده ی شگفتی.عجب زوری دارد زندگی.

(سایه)


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها