صبح مریضُ خسته از سر کار رسید ،زود خوابش برد بی صبحانه.خونه تمیزبود،من فقط یکم ظرف شستم،جمعُ جور کردمُ تی زدم.دلم صبحانه نمیخواست،شیرقهوه خوردمو نشستم سر کارام.بین خوابهاش ازش پذیرایی میکردم :-)  دو ساعتی که خوابید شیرعسل رو دادم دستشبا فاصله، آب جوش عسل لیمودمنوشقرص جوشان که جوشِ صورتیش توی لیوان ،خودمم به خروش واداشت.و بهترین قسمت سوپ بود،،اصن سرماخوردگیه و سوپش :-) منم که عاشقق سوپ.آب مرغ،،هویجُ سیب زمینیِ ریزرنده شده،،پوره گوجه،نخودفرنگی،ذرت،
جعفری،کمی پودر زنجفیل و ورمیشل.ترکیب رنگی،بویی،مزه ایِ کم نظیر.وقتی ریختمش تو کاسه تبدیل به نوستالژی شد برامنوستالژی سوپ! یادآورِ عصرهایِ بی رنگِ پاییزیِ خانه ی پدریعصرهای آرامِ جادویی،،کارتون دختر مهربان و حس وهم آلود قلب من با خاطراتبه خیر فراوان یادش کردم،،به حال که آمدم لیمو در سوپ میریختم حتی با پرزهای ریز خوشمزه شکاسه آبی،سینی مسی،سرخیِ روان،بخار تازگی و آغاز دلربایی.
حال خوش لحظه ها با هرآنچه هستُ نیست.خورد قدردانی زبانُ نگاهششعفِ مناون میگفت چقدر خوبه آدم مریض بشه وقتی تو پرستارباشی،،من به این فکر میکردم پرستاری وقتی عزیزت خیلی بیمار نیست،کیف داره بدجنسانه هاا :-)  پلوعدس رو هم دم گذاشتمبه گوشه ی مالِ خودم خزیدم با دفترخودکار،لپ تاپ و عینکم
نگاهشون کردمُ حبابهای شوق در دلم بالا آمد،پر از حسِ ناب به کارهایی فک میکردم که میتونم باهاشون رقم بزنمتو دفترم نوشتم اطرافمون پر از چیزهای کوچکیه که از بس درگیرِ بزرگاییم،نمیبینیمشونفقط کافیه تو لحظه ی حالمون متمرکز بشیم و آرامُ قرار بگیریم تا بفهمیم اصن همین کوچیکا لطفِ زندگین،صفاشن،زینتش دادندستور تاس کبابِ ناهارِ فردا رو از مامان گرفتم که برای اولین بار بپزمش،بی صبرانه منتظرِ پختن و خوردنش بودم :-)
این روزها انقلابی درم رخ داده که سرزمین درونم رو به صلح کشیدهگاهی اونقدر سرمستم که فکر میکنم آدما،حتی درختها و پرنده ها،آسمان وقتی با عشق نگاهش میکنم و زمین وقتی پرقدرت برش قدم میذارم میفهمن سرورمو انگار از من بیرون میریزه حالم و خوش میکنه حال اونارو هم
برگه ی هشت ابان من ورق خورد و نه ابانی که نت از شب قبلش پیداست :-)  آشپزخونه رو تمیز کردم که صبح فردا با رغبت از تخت بپرم توش و قهوه مو دم کنم.و بغل بگیرم آغازِ دیگری روبه نظرم آغاز از راز میاد،هر آغازی مرموزهمیتونه پر از معجزه باشه اگه ما ازش انتظار اعجازُ شگفتی داشته باشیم.
من توی تختمبا کتابمسبکیِ روحمشادی ُشکرم و زندگی به وقت آرامش در جریان.





هوا همین کمرنگ را داشت،
همین بی بوییهمین لطافت،
همین نه زیاد سرد،نه زیاد گرم
که برای اولین بار قدم به این کوچه گذاشتم،به این خانه
و حالا باز هوا مرا به خاطره میکشاند،به اولین ها
زورِ زیادِ هواهوای عجیبِ دوباره،پاییز.
                                                              سایه








مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها