صبح که از خواب بیدارم شدم، خوب میدونستم دیگه تا دستی به سر و روی خونه نکشم، هیچی نمیچسبه.
من هفته ای دو بار تمیزکاری میکنم،این جوری هم وقت کمی ازم میگیره و هم خونه همیشه برق میزنه و نگاه کردنش حالمو خوش میکنه. اما چون کارهای خونه،البته غیر از آشپزی که محبوب دلو روحمه، واسم سخته و گوش کردن کتاب صوتی یا پادکست هم، هربار، به دفعه ی بعدی تمیزکاری مؤکول میشه،،گاهی مثل الآن وسط یک خونه قرار میگیرم که دیگه از نفس افتاده و نمیتونه نفس منو تازه کنه.
اما خب باز با خودم مهربونی میکنمو به خودم میگم خب تو این 3 ماه اخیر،،اولین باره که خونه،،اونم نه خیلی زیاد،،از دستت لیز خورده.سخت نگیر
قهوه مو گذاشتم رو گاز.شیر رو ریختم تو شیرجوش،،و دلم یه چیزی خواست که خب اسمشو فراموش کردمو مامان همیشه واسم درست میکردزنگش زدمو دستورشو گرفتم.عطر کره،آرد،رازیانه،زیره و زردچوبه که با قهوه آمیخت،،من دیدم تو خونه ی نامرتبم هم چقدر لذت وجود داره و چقدر خوشحال شدن من آسونهشیرقهوه رو با اون ترکیبی که اسمشو نمیدونم خوردم و بهشتی بودن مزه ش یک آن مسخم کردو حس کردم مثل اسفناجهای ملوان زبل،،انرژی کوزت شدن رو بهم داد
از اونجایی که سال 98، از اهدافم رسیدگی به بدن و جس.
با تونر پوستمو پاک کردم، و آبرسان زدم.چقدر حس مراقبت کردن از خودمون شیرینهبه نظرم رسیدگی به خودمون، یکی از انرژی بخش ترین کارهاست.
پنجره ها رو باز کردملباسشویی رو روشن کردمگردگیری،،جارو،،تی،،مرتب کردن کمدها و یخچالهر گردی که تکیده میشد انگار چیزهایی از من میکندو شادابی رو اضافه میکرد بهمهمینطور که انرژیهای خوب جاری میشدن،،خستگیم در میرفتبین کارهام یه دونه تخم مرغ بومی هایی که مامان جون واسم فرستاده بود آب پز کردم، خوردم و مولتی ویتامینو بیوتینم رو هم فراموش نکردم.از یادآوری حجم عشق مامان جونم و اینکه همیشه حواسش بهم هست غرق شادی و شکر شدم.با تمام لهیدگی و شیطانی که گولم میزد شام نپز دیگه،،اما حس کردم خوشحالیم از تمیزی خونه و انجام کارهام اونقدر زیاده که میتونه خستگی رو کنار بزنه.ماکارانی پختم اونم با یک روش من درآوردی که همون لحظه به ذهنم رسید،،و مزه ی خاص خوبی در اومد ازش.
یه چایی دارچین دم گذاشتمو دوش گرفتماومدم چایی خوردم و دیگه بعد یک روز کتاب نخوندن،،دلم فقط کتابمو میخواست
کتاب تسلی ناپذیر رو میخونم،،که درست زمانی که تصمیم گرفتم باز تاریخ و رمان رو شروع کنم،،هدیه ش گرفتم و حتمن واسم حرفایی داره.
همسر رسید،شام خوردیم،نهنگ آبی دیدیم،حرف زدیم و روز من تمام شد.و بیخوابی زده به سرم  
به امروز که فکر میکنم، میبینم کار خاصی توش نبود،تمرینهای زبانمو انجام ندادم، سفارشی قبول نکردم، چیزی ننوشتم، 10 صفحه بیشتر نخوندماما لذت بردم، خوشحالو راضی بودمنه به گذشته رفتم نه به آیندهتوی حال غوطه ور بودم،،آرزویی هم انگار نبودو تقلاییرها بودمو گویا همه چیز خلاصه میشد در انجام کارهای روزمره ی عادیانگار در جهان امروز من تنها کار،،همین بودعجله و شتابی نداشتمو حتی لذت بردم از همینهااز خودم مراقبت کردم و حواسم به خودم بود.و حالا باز به این فکر میکنم که من لذت بردن بدون ایده آل گرایی، شاد شدن از چبزهای کوچیک،کوچیکشکر به خاطر همه چیز رو دارم یاد میگیرم و روز به روز بهتر میشم تو این ها.






زندگی چه میتوانست باشد جز تو که رو به رویم نشسته ای،،و آفتاب که بیخیال بر ما لمیده و آهنگ صدایت که میپیچد و واژه هایت که مرا به خود میخواند.و منی که کنارت چای مینوشم و چشمانم که تنها تو را میبینند . و مایی که خیالمان نیست،،لحظه ای دیگر چه هستو چه نیست.
                                                                        سایه

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها