اون شب بعد پست نرم کننده لبو مرطوب کننده دستوصورتم رو زدم،سرمه کشیدم که خستگیِ چشمامو تاصبح ببره و خوابیدمصبح هفت پاشدم،دوش گرفتم،همسری از سرکار اومد،صبحانه خوردیم و رفت بیرون کارای ماشینشو بکنه و خرید.منِ دقیقه نودی خوراکیهایِ سفر رو جمع کردمو تو ظرفهای خوشگل چیدم،اونقدر قشنگ شدن،خودم گل از گلم شکفته بود از دیدنشونبه خصوص چایی با گلهای سرخوصورتی،چوب دارچین،پرِزعفران،تخم گشنیز،هل،تکه های زنجفیلطاووسی شده بود واسه خودش تو ظرف شیشه ای :-) و دل منو برده بود حسابیرنگها آخر منو دیوانه ترترم میکنند:-) ماسک مو زدمو موهامو سشوار کشیدمآرایش خیلی ملایممن فقط ته آرایشِ ملایم دارم همیشهضدآفتاب،رژصورتی دودی مات،خط چشم نازک محو،فرمژهلباسهای راحتمو گذاشتم توی کوله مپیرهنِ مردونه ی ابی روشن،شلوارِ لی آبی تیره،روییِ بافتِ کرم سرمه ای،شال شتری رنگ و نیم بوت کرمی پوشیدم.
من و شکر فراوانو ذوق بینهایتم از زن بودننگیهایم،رنگهادنیای من با همین جزییات رنگو بو میگیردمن زن بودن را زندگی میکنم
همسری اومد،دوش گرفت،آماده شدیم و راه افتادیم به سمت دوستامونیک زوج جوان :-) روز قشنگمون با بارش بارون بهشتی شدو ما خنده بودیمو شوقِ کودکانهسوارشون کردیم و پیش به سوی جادهگفتیمو خندیدیمهمایون شجریان،روزبه بمانی،ابی گوش کردیمخوشیها قبل از رسیدن به مقصد،آغاز شده بودو از یک جایی به بعد من دیگه بینشون نبودم،دستِ خودم نبود،،طبیعتِ زیبای پرقدرت منو کشیده بود توی خودشدستم توی کوله م بود و تندتند مینوشتماز وقتی با آرزوهام دوست تر شدم،واقعی تر شدم،خودم ترابرها سفیدُ انبوه اونقدر اومده بودن پایین که انگار میخواستن تکه ای از خودشون،کف دستم بذارنو آسمانِ هزاررنگ برق بر ما میپاشید،در آبیِ زمینه ش بنفشِ کبود بودُ صورتیِ ماتهمینطور که میرفتیم،سمت راستمون منظره ای مارو وادار کرد به پیاده شدن و همسری عکس گرفتو عکسمن فقط نگاه بودم،فقط چشم،فقط محوآسمانِ جادویی به زمین وصل بودلایه لایه رنگ،سبزِ ماتِ درختچه ها،نارنجیِ بوته ها،کرمی خاک تازه و وسعت سربی با تک شاخه های آجری رنگوپشت همه ی این زیبایی کوهِ کوتاهِ بنفشهواش سبک،لطیف،شیرین .باران میبارید،کمی که دور میشدیم آفتاب میشدُ برق ِخورشید از وسط درخشش ابرها طلا رو سرمون میریختتنوع آسمانآسمان هرجا یک رنگ داشت و یک حال ِمتفاوتدره ای دیدم یک سره نارنجیُ زردِکهربایی،پر از درختهای پربرگ،پر از پاییزگویی فصلی جز پاییز را ندیده بودسنگِ شجری بود درهبه روستا که رسیدیم،با صحنه ای به استقبالمون اومد که تضمین کرد زیباییِ تا تهش روسرازیریِ تابلوماننداز بالایش ردیف ردیف آسمانوابر،کوههای کوتاهِ خاکستری،درختان باریک برگ سبز،تپه های زرد،و درختهای پاییزگرفتهسمت راستش نرده های چوبی برکه ای سبزآب را در آغوش گرفته بودروبه روش ایستادمو بهش گفتم تو چی هستی،تو با این جادوگری اومدی که واژه بر من بباری و نوشتن از من بریزی.
توی ماشین که میرفتیم به روبه رو که نگاه میکردم کوهو آسمون بود،سمت راست دره و رنگ،سمت چپ  انبوه ابر که انگار میخواستن بیان از پنجره تومن در محاصره ی طبیعت هر سلولم چشم شده بود
توی ماشین حرف از آدمایی شد که دیگه نیستن و من گوشه ی کاغذم نوشتم : ( بعضی ها بزرگند اندازه ای که ما میدانیمتازه وقتی میروند میفهمیم ما هیچ نمیدانستیم،اندازه شان عالم گیر بوده است)
ادامه ی سفرو پستای بعدی مینویسم،راستش میخوام با جزییات و کامل باشه و بی سانسور،باید اون اتفاقی که باید در من بیفته بعد این پستاتو درونم میگردم و آشفته و بی جوابمراستش دلم گرفته،اندازه ی تموم اون لحظاتی که میتونست زیباتر بشه و نشدخیلیم با حسِ خوبی پست نذاشتم اما دیگه دلم نوشتن میخواست اینجامن دیگه نود درصد مواقع شادم،اما خب حسای اینجوریم دارم و خواهم گفت ازشون.
ا

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها