هرروز میخواستم بنویسمو هم کار پیش اومده هم مقاومت کردم واسه نوشتنالآن گفتم اگه ننویسم دیگه دیر میشهچون شنبه،یکشنبه نیستم و دوشنبه هم مهمان دارمتو راه که میرفتیم محو زیباییها بودم که جایی تصادفو شلوغی از حالِ خودم کشیدم بیرونو باز یادآوریِ زندگی به تقابلِ تضادهاش و گذر از یکیش به دیگریخب هرچیز،هرسفر،هر دیدار،هرجمعِ خوشی و ناخوشیهاما من دوست دارم درسهاشونو بگیرم،دلیل رخ دادنشون رو پیدا کنمخب تا اونجا گفتم که به روستا رسیدیمواردِ خونه شدیماز اون خونه ها که درهای چوبیِ کوتاه دارن و همه مون تو روستاها دلمون خواسته توشونو ببینیمدر که باز شد راهروی باریکِ خاکی رو طی کردیمو از راه پله بالا اومدیم،اولین مکان آشپزخونه ی نقلیِ پنجره داری بوددرِ آشپزخونه رو که باز کردیم یه پذیرایی کوچیک،با سقفِ چوبی بودو روبه روش یه درِ چوبی که به اتاقکی سرد باز میشد که دو طرفش طبقه های چوبی بودو من عاشقش شدمبه نظرم جادویی ترین بخش خونه بودتصور کردم خانوم خونه اینجا زیر لب آواز میخونده و ترشی،مربا،سرکه و ربو خوراکیهایی که همه شونو خودش درست کرده بوده باسلیقه و وسواسِ تمام توی ظرفهای خوشگل میریخته و تو قفسه هاش میچیدهکسی که از دنیا رفته بود اما انرژیُ ردِپاشو همه جای خونه حس میکردم با اینکه هیچ وقت ندیده بودمشسمت راست،اتاقی بود با بخاری،تخت و رختِ خوابواردش که میشدی سمت راستش اتاقِ دیگه ای بود و روبه روش دری که به ایوانِ ِبزرگی ختم میشد که گوشه ش تختِ چوبی داشت و با پله به پشتِ بام میرسیدیکی دیگه از جاهایی که دلِ منو لرزوند این ایوان بود که دورش نرده داشت،و پایینش باغی بود پر از درختان سر به فلک کشیده و آسمونش خیلی بهت نزدیک بود لباسهامونو عوض کردیمشلوارِ توسی،پلیور سرمه ای و سویی شرت صورتیمو پوشیدم چون خیلی سرد بودکنار بخاری چایی خوردیمو حرف زدیممن با گلی تخم مرغو سوسیس پختیم و همسری و دوستش چند تا سوسیس روی ذغال کباب کردنحرف زدیمو خنده و شوخی و مصاحبت و همه چیز عالی پیش میرفتساعات خوشی بودهمسری چون دو شبِ قبلش سرِکار بود،یک ساعتی خوابید،کمی با گلی حرف زدیم،بعدگلی و شوهرش توی اینستاگرامو. من نوشتمو کتاب خوندمو کمی دراز کشیدمهوای سبکو روح خونه مجذوبم کرده بودو سرخوش تر از همیشه با خودم وقت میگذروندمو کیف میکردمعالی بودو قشنگ از ذهنو روح من واژه و شعر میریختو با خودم فک میکردم اینجا هردگی میکرده حتما شاعر یا نویسنده ی به ذاتی بودههمسری بیدار شد،خوراکی،چایی،میوه خشک،آب میوه خوردیمچنددقیقه ای از جمع فاصله گرفتمو نگاه کردمو بو کشیدمو نوشتمو غرق زیباییها شدمصدای موزیک بلند بودو خنده های سرخوشانه ی ما بلندتر تو خونه پیچیده بودبالا،پایین پریدیمرقصیدیمانرژیهای منفیمون تخلیه شد،و پر از جریانی از مثبتو شورو اشتیاق توی ایوون دور آتیش نشستیمو جوجه هارو کباب کردیمخوردیمو جمع کردیماونجا خونه ی مادربزرگِ همسرِ گلی بوددیگه گفتن ظرفهارو فرداش قبل برگشت همه باهم میشوریمکمی نشستیممن کتاب میخوندمبقیه تو اینستاگراموحرف میزدیمو.همسری روی تخت ساعت 1 اینا به معنای واقعیِ کلمه غش کردمن به خودم اومدم دیدم گلی داره ظرفهارو میشوره،خواستم کمکش کنم نذاشتفقط هم من دستکش آورده بودم که دستش بودو گفت سریع میشوره و منم جمعو جور میکردمسعی کردم کمکش کنماضافیِ غذاهارو گذاشتم یخچالآشغالهارو ریختمواسش دمنوش دم کردمو کارش تمام شد،آوردم باهم خوردیمرختِ خوابهامونو انداختیمو خوابیدیمهمسری که روی تخت بودما سه تا هم پایین تخت توی همون اتاقچون فقط اون اتاق همونطور که گفتم بخاری داشتمن از خستگی خوابم برد کمیبعد بیدار شدم دیدم به خاطر خروپفهای همسری, گلی و شوهرش نتونسته بودن بخوابنخب ناراحت هم شده بودم هم واسه اونا که نتونسته بودن بخوابن و راستش بیشتر به خاطر همسرمچون دو شب،شب کار بود،شبهای قبلش هم تا 9 سر کارو حالا همینطور من صداش میکردمو میگفتم سرشو درست بذاره و بالش بذاره زیر سرشو خلاصه تلاشمو کردم که هم اون دو تا هم همسر بتونن بخوابنو انرژی مثبت میفرستادمو یک جایی که دیدم شوخیها و حرفهاشون داره از حد میگذره،آروم گفتم بگیرید بخوابید دیگه و خودتون یک شب هم نمیتونید بیدار باشیدو همسرم شب کار بوده :-) و یک جا که پچ پچ ها و خنده ها زیاد شد گفتم هیسسس :-) خب من آدم خیلی آرومیم ولی جایی حس کنم باید کاری کنم میکنمو تازگیها دارم تمرین میکنم که اعتراضو حرفم رو اگه درستو به جاست بزنمو قبلنها فقط توی خودم میریختمکه دیگه گلی به همسرش گفت سایه گفت هیس و آروم شدن دیگهواقعا هم همسر دیگه آروم بود و اونها هم خوابیدنولی من یکم دلگیر شده بودمو شبم با دل گرفتگی گذشتاونها هم از ساعت حدود 4 تا بیشتر از 10 خوابیدنهمسری 8اینا و منم همون حدود پاشدیمدیگه شب گذشته بودو تمام و من از دیدن صبح خوشگل اونجا و آسمون قشنگش با رنگهای بی نظیرو نورو ابرهاش حسابی سرخوش شده بودممسواک زدم،موهامو شونه کردمو بستممنتظر شدم بیدار بشن و صبحانه بخوریمخرما خوردمو کنارِ همسری بودمحرف زدیمو .برگه های دیشبمو آوردم ببینم چی نوشتم
نوشته بودم:آسمان که سیاه شد،یاسی-خاکستریِ ابرها مرا به درونِ خود کشید،من عطرِ طبیعت را میشنیدمصدایش را میدیدم و خودم جایی بودم که نمیدانم کجاستنمیدانم چیستنمیدانم چه رنگیستوصفش از توانم خارج استاز پشت بام اینجا به پایین که نگاه میکنم،درخت استو درختعطرِ خوشِ برگو چوب باران خورده مدهوشم کردهعجب کاری با من میکند رنگُ بوُ بارانُ درخت.طبیعت قویست مرا به درون خود میکشد و جایی میبرد که از وصفش عاجزم،،خوبعالیبی نظیرفوق العادهمبینهایتنه هیچ کدام از اینها نمیتواند بیانش کندورای اینهاست
خودِ خداست که هربار یک شکل،یک رنگ،یک جور بر من میتازدو شورم میدهد
بهترین وصفش برایم در حالِ حاضر همین است:طبیعت بر من می باردُ میتازدُ میشکندم در خود و از نو میسازدآنچه میسازد،نمیدانم بهتر است یا بدتر یا چه تر.فقط میدانم قبلی نیستاو تمام شده است.

خوندم اینارو و اونها بیدار شدن.ادامه شو پست بعدی میگمچون دیگه دیره و منم میخوام با جزییات بنویسمچیز دیگه م از روز اول و شبش یادم اومد اضافه میکنم

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها