بوی کیک توی فر که پیچیده بود تو خونه ی تمیزم،شوق سفر در دلم و کمکها و صبوریهای همسر،،عصر دل انگیز چهارشنبه ای رو ساخته بود که هنوز مزه ش زیر دندونمهدونه دونه پنکیک هارو هم سرخ کردمو تو ظرف چیدمکرم کیکمو زدمو سلفون کشیدمکوله هامون رو بستم،،میوه هارو آماده کردمکرم صورتم رو هم زدمو کتاب به دست راهی تختم شدماز خستگی زود خوابم برد،،صبح پنج شنبه ساعت 7 بیدار شدم،،دوش گرفتمصبحانه آماده کردمهمسر از سر کار رسید.آماده شدیم و وسایل رو جمع کردیمو از همون لحظه،سفرمون شروع شدبا مانتوی سبزو روسری لیموییم رنگ طبیعت شده بودمدوستامون رو هم سوار کردیمو پیش به سوی دو روز هیجان انگیزاونقدر آهنگ گوش کردیمو خوندیمو گفتیمو خندیدیم که گلوهامون قشنگ خشک شده بود،،توی فلاکس چایی،،چوب دارچینو چند پر زعفرانو گل انداخته بودم،،عطرو طعم چایی با پنکیکها مستمون کردو سرحالبعد از چند ساعت رانندگی رسیدیم به جایی که هرچقدر فکر میکنم چیزی جز بهشت برای وصفش به ذهنم نمیرسهزیباییش خیره کننده بود،،دقیقن مثل توصیفات آن شرلیبه دشتی رسیدیم پوشیده از گلهای زرد ریز و تک تک  درختهای سپیدار،،سرم رو که بالا میبردم آسمان فیروزه ای و ابرهای انبوه سفید بودو پایین که می آوردم، گلو پروانه و جوی آب،،چشمهام بین این زیباییها دور میزدو و سرم از شدت رؤیاگونیشون گیج میرفتو روحم طاقت این همه نورو رنگ رو نداشتبه گلها و تنه ی درختها دست میکشیدم،،انگار مخملی گلها رو ذخیره میکردم جایی در درونم برای امروز نوشتنکمی از جمع فاصله گرفتم،،نشستم کنار آب و صدای طبیعت من رو با خودش میبردو در خودش آرامو قرار میداد.
ناهارمون رو که دمپخت بی نظیری بودو مادر دوستم پخته بود خوردیم و به جاده زدیمجاده ای که مدام غافلگیرمون میکردو وقتی به یک اعجاز خیره کننده میرسیدیم که تصور میکردیم،،این دیگه آخرشه،،بعدی رو واسمون رو میکردمن که از دیدن دشتها و گلها،،آسمان چندرنگ و ابرهای بهم فشرده،،کوههای مغروردیوانه شده بودم و تیر آخر رو غروب آسمان بر من زد،،همه رنگ شده بودو هیچ رنگمن انگار از حجم رنگو اعجازو بیکرانی که بر صفحه ی آسمان پاشیده شده بود،،مسخو کورو مجنون شده بودم،،همه ام نگاه بودو گوشم به سکوت کوهستان و چشمانم توان تماشای اون همه رنگ،،گردابی از صورتی،طوسی،نیلی،قرمزو.با رگه های طلا را نداشت.تمام مدت بر صندلی جلو برعکس نشسته بودمو کوههای فرو رفته در آسمان هفت رنگ را به جای دیدن،می بلعیدمو فقطو فقط دلم نوشتن میخواست و سکوت کوهستان را که صدایش گوشم را پر کرده بودجایی کوهی در پشت،پر از برف دیدمو کوهی در جلو سبز براقبهارو زمستان همزمان در فاصله ای اندک که نفسم را بند آوردو اعجازش لرزه بر اندامم افکند
شب زیر نم باران،به سختی آتش را روشن نگه داشتیم و سیب زمینی کبابی با پنیر و مصاحبت با دوستان بی ریا شبمون رو رنگارنگ کردجمعه تکراری بود بر زیباییها و خنده ها و شوخی ها و لذتها.و سیر نشدن من از طبیعت.انگار قسمتهایی از خودم رو توی مخمل گلها و ترکیب رنگها و غروب شگفت آور اون کوهستان جا گذاشتم و در آسمانی که نگاه کردنش،،هرلحظه یادم می انداخت در برابر خالقش هیچ نیستمو کاری جز تسلیمو شکر از من نمی آید. 
اونجا یکم نوشتم و نوشته هام بیشتر از قلبم میومد تا ذهنمتو پستهای بعدی باهاتون شریکشون میشم




در بهارو زمستان همزمانتدر ردپایی که از تو همه جا هست.به قلبم رسیدم که دست تو بر آن هم کشیده شده،،و منی را که شادی را آموخته ام یا رنجها، آموختندم.حتی در شادمانه ترینهایم،یک گوشه ی قلبم خالیست و خالی خواهد ماند چون میخواهم پر نشودو من هم غم و شادی همزمانمکه گاهی آن غم کوچک، بر تمام آن شادی انبوه پیروز است! 
                                                                    سایه


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها