این روزها میلم به نوشتن،،به طبیعت،،به رنگ،،به زیباییها.اونقدر عجیب و زیاد شده که هر آن کلمات منو به دنیایی جادویی میبرن که دلم میخواد جایی خلقش کنم و کجا بهتر از اینجا که میتونم بی هیچ ویرایشو سبک،سنگینی جهانمو بنویسماینکه بتونم دنیامو با نوشتن بسازمو ابزارم واژه ها باشن،،برای من، دیوانه کننده شیرینهنوشتن برای من همون شراب مرد افکنیه که از دنیا و زرو زورش فارغم میکنهو اینکه این روزها میلم برای خودم بودن محض،،بی اینکه فکر کنم کسی اینجوری دوستم خواهد داشت یا نه،تأییدم خواهد کرد یا نه،،قشنگ به نظر میرسم یا نههیجان زده م میکنه

به نظرم آزادی و آرامشو لذت دو جهان و شادیهای بی دلیل، از اون لحظه ای شروع میشه که نظراتو قضاوتها واست مهم نباشن،،خودت باشی با تمام بدیهاو سیاهی هاتبحث نکنی و نخوای تأیید بگیری و نخوای اثبات کنی هیچ چیزت رو .

و چی شیرین تر از اونکه در بی آرزویی،،نگاهت به آرزوهات باشه!!

یعنی نخوای به چیزی برسی و بعد بخندیتو همین جایی که هستی، با عشقی که میکنی در راه رسیدن،،کیف کنی و تازه بشی.

به نظرم وقتی عاشق چیزی هستیم و براش تلاش میکنیم،،آدمهای بهتری هستیم،،مهربانتر،،رهاتر،،شادتر،،.دیگه چیزایی که نباید رو نمی بینیم،نمی شنویمچیز زیادی نمی مونه که آزارمون بدهو روحمون تو روز هزار بار به لذت و شعفو هیجان پرواز میکنه.

انگار پیدا کردن کاری که از انجامش دیوانه میشیم،،همه ی اون چیزی هست که باید انجام بدیم! بعد اون دست به کار میشه و خودش مارو اصلاح میکنه،،زیباتر میکنه،،خودمون میکنهانگار اون چیزایی که میخوایم درست کنیمو نمیشه رو درست میکنه.عشق چه کارها که نمیکنه و انگار ما فقط باید اونو پیدا کنیم تا پیدا بشیمتا سر جای درستمون قرار بگیریم.

این روزها خود خودم بودن،،نه گفتن جایی که نمیخوام،،در دست گرفتن خودم،،و عیان کردن عیبها و نقصها و اشتباهاتو حتی گناه هام، واسم آسونتر شدهبعد میبینم زندگی هم واسم آسونترهبعد میبینم دنیا و آدمهاشم قشنگترن،آسونترن

چشمهام قشنگی آدمها رو اینجوری بیشتر میبینه،،اینکه دیروز کسی رو دیدم که از تماشای گلها لذت میبردو بی عجله کنارشون می ایستادو بهشون لبخند میزدخب چی کیف دارتر از تماشای آدمی که داره با آسمونو ابرو گلها کیف میکنه

این روزها قشنگترم با تمام ناهماهنگی هایی که پیش میانو اجتناب ناپذیرن،،قوی ترم با تمام باورهایی که هنوز ریشه کن نشدن درونم و اشتباهن،،بهتر میبینم با تمام اون کوریهایی که دارم و بهتر میشنومو شنیدن آدمها و قصه هاشون بزرگم میکنه

این روزها باز رمان خوندن رو شروع کردم و خودمو اون دختر بچه ی کوچیک دبستانی میبینم که( باخانمان) رو دور از چشم خانواده ش میخوندو گوشه ی تختش برای پرین زار میزد.حالا دیگه با خودمو احساساتمو آدما دوست ترم.




آنقدر زیبا بودی که هرچه از تو میگذشتم،باز دوباره به خودت میرسیدمنمی توانستم نگاه از تو برگیرمدر تو غرق بودمو نجاتم بودیدر تو میمردمو از نو زندگی میکردم و هر بار این زندگی حرفهای تازه تری برای گفتن داشتتو نور بودی و التهاب واژه و من خود واقعیم را در تو می دیدم که می تواند با شکوه باشدو سفیدو دور یا  حتی کوچکترو حساسو نابه هنگامو همین دورو برها.و در هر حال این منم.من واقعی. 

                                         سایه


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها