طلاییِ سحرانگیز آفتاب از پشتِ پرده ی نازکِ توری خودشو پهن کرده رو کرمیِ سرامیک هاُ سبزیِ مبل ها و خونه رو  نارنجیِ جادوییِ رؤیاگونی گرفته که توش فقط باید چشم شدُ نگاه کرد تا حالا به این فکر کردید که رنگ ها باهاتون چه می کنن؟؟ رنگ ها منو سحر میکنن، قلبم رو به تپش می ندازن و روحمو به طرزِ شیرینی قلقلک(غلغلک) می دن وقتی خونه اینقددر تمیزه، سرامیک ها برق می زنند و پاکی بهترین انرژی ها رو به جریان انداخته من وسطِ رنگ ها، نورها و سایه ها می شینم و خیره میشم به جهانم بعد احساسِ قدرت، آرامشُ هیجانِ همزمان و شادی می کنم و نمی خوام حتی ثانیه ای از این لحظاتُ لذتُ احساسِ عجیبشون رو از دست بدم و بعد فقط دلم میخواد بنویسمو بنویسمو بخونم. قدرتِ این لحظه ها منو به قدرت و سرور می رسونه!

 

نزدیک به 3 ماه هست که اینجا ننوشتم و انگار همه چیز اندازه ی 3 سال تغییر کرده آخرین پست، من 3تا سفارش برداشته بودم و حالا 4 صفحه ی پر سفارش تکمیل شده دارم که از شمارش خارجن در این نقطه احساس میکنم باید مسیرم رو کمی تغییر بدم. راهش افزایش مهارت هامه و دیدنِ بیشترِ خودم! به نظرم رها کردن و پایان دادنِ به موقع هنرِ بزرگیه که ما رو به جریان می ندازه و به پله ی بعدی میبره منم باید برم پله ی بعدی واقعا دلم نمیخواد تعویق هام سرِ همین پله نگهم دارند.

 

البته که تو این 3ماه کلی تجربه کردم، گاهی روزی 4000 کلمه یا بیشتر نوشتم اما احساسم میگه باید لذتِ بیشتری چاشنیِ لحظاتم باشه یه جاهایی از کار میلنگه و من پیداشون کردمُ باید خوب آتل بندیشون کنم

 

خب از اینها که بگذریم خونه تو آرامشِ عجیبی فرو رفته من انگار تو رنگ ها، برق ها و آرامشِ درونی مسخ شدم این روزها اونقدر کار کردم که دلم می خواد به خودم یه جایزه ی خوشمزه بدم راستش دلم میخواد برای خودم یه آش رشته ی معرکه بپزم و همه ی مراحل خرید سبزی، پاک کردن، شستن، خرد کردن و. رو خودم انجام بدم و کیف کنم باهاشون سایه ی وسواسیِ درونم هنوز راضی به این نشده که بره تو مغازه هایِ سبزی خرد کنی!! 

 

وقتی خونه تمیزه و من تو مسیرِ آرزوهام در حالِ قدم زدنم انگار دنیا همه ی اونچه باید داشته باشه رو داره انگار دنیا اونقدری سرمسته که میخواد تو پایانِ هر روز منو یک قدم به آرزوهام نزدیکتر کنه تنها چیزی که میتونه جهانمو خط خطی کنه، غصه های عزیزانمه گاهی دلت میخواد کاری کنی و نمیتونی 

 

منتظر مهرماهم چقددر من تو انتظار مهر بودم و منتظرم ببینم اون اتفاقِ عجیبِ مسیرِ تحصیلاتِ من به کجا خواهد رسید. خب اگر پست هایِ قبلیِ منو خونده باشید حتما میدونید که مهرِ پارسال در شروعِ کارِ این وبلاگ منتظرِ بهمن بودم که رشته ی روانشناسیِ خوشگلمو که دیگه مطمئنم تنها چیزی هست که میخوام تا روزِ آخرِ زندگیم بخونمش، شروع کنم و طی روندِ عجیبی این اتفاق نیفتاد حالا ببینم مهر چه خواهد شد و بعد درباره ش باهاتون حرف خواهم زد اصلا پاییز و نزدیک شدن بهش فارغ از هر چیزی منو به حسُ حالِ عجیبی میبره، حسُ حالی که تو قلبم جا نمیشه و همینطور میخواد سرریز بشه

 

خیلی حرف داشتم ولی وقتی دیر به دیر میام در شروعِ نوشتن کمی سردرگمم امیدوارم روزانه نویسی هام متمرکزتر بشه و ادامه دار باشه اینجا خب من برم دیگه باید امروز 2تا سفارش تحویل بدم یک دستی به سرُ رویِ آشپزخانه بکشم کتاب بخونم(کتاب جنگل نروژیِ موراکامی) دستمه و افسوس میخورم چرا مترجم هایِ ما کتابهارو نابود میکنن؟؟!! و بعد میرسم باز به سایه و میگم از خودت شروع کن، زبانتو قوی کن تا کتابهارو به زبان اصلی بخونی و مترجم بشی حتی که عاشقشی 

 

 

 

 

رنگ ها مرا در خود نگاه میدارند

اعجازشان دیوانه ام میکند و 

من در این دنیا جز دیوانگی نمیخواهم!!

همینکه نارنجیِ جادویی باشدُ جنونُ منُ تو

و یک قلمُ کاغذ.

اینها کافیست تا من جهانم را از نو بنویسم و از نو نقاشی کنم!!!

                                                                                  سایه

 

 

 

 

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها