سایه های نور و....



سلاااامسلااااام.
اصلن نمیدونم میخوام چی بنویسم! دلم هوای پستای نسیم رو کرده بود،رفتم وبلاگش،پست جدیدی نبود.بعد از دیروز، یکی همینطوررر تو ذهنم میگفت: سایه بنویسسس،بنویس،بنویس
تو باید بگی.باید پستای قبلت رو کامل کنی، باید از پاییز،زمستونی که گذروندی بنویسی.از حس انفجاری حرکت به جلوت.از خوبی و حتی بدیهات.بعدش اومدم وبلاگ خودم و خوندن کامنت نسیم با جمله ی سایه بنویس و ادامه بدهدیگه عصرو فردا و هفته ی دیگه رو،،گذاشتم کنار.حتی لپ تاپو نیاوردمو همینطور دارم با گوشی مینویسمو قلبم نمیدونم چرا مثل قبل از یک دیدار عاشقانه بعد از مدت زیادی دوری، داره گنجشک وار میکوبه،بدنم یخه و از حجم احساسی که زیر پوستم اومده متعجبماما قلبم کنار کوبشهاش،خوشحالهاز شروع دوباره ی نوشتنروح من از بچگی با نوشتن و کتاب آمیخته شده و اینکه حالا کسایی رو دارم که میخونن منو، هرچند اندک، حس معرکه ایهکه کاش از خودم دریغش نکنم دیگه.
تو این مدت بارها گم شدمو پیدا شدم! در حال حاضر هم گم و پیدا همزمان هستمکارهای عقب افتاده ای از سالها پیش رو که هیچ وقت فکرش رو هم نمیکردم  دوباره شروع کنم، آغازیدم! و حتی توشون به جاهای خوبی رسیدمشکست هم خوردم، گریه هم کردم،اما بعدش پر از ایده و راه جدید شدم، سختیهای راههای جدید هم از راه میرسیدن اما من زمستان با حس انفجار، پیش میرفتم.حالا باز حس به تعویق انداختنم، کمی برگشته،اما من میدونم ضعیفه و من همین روزها، باز خواهم تاخت و چیزهایی که شروع کردم، ادامه خواهم دادازشون مینویسم، حالا خود نوشتن منو غافلگیر کرده و کمی گیجم و اینکه خیلی کارهای معمولی و ساده ای هستن که من شروع کردم، اما برای خودم بزرگن و خوشایندچیزیکه این روزها باید حسابی تو روزهام باشه، کتابه و نوشتنکتابهای خریده شده ی خوانده نشده برای اولین بار تو زندگیم بهم دهن کجی میکنن کارهای روی هم جمع شده دارم که اگه این 5,6 روز، جمعشون نکنم، بیشتر خواهند شد و چیزهای جدیدی که باید اضافه بشن هم، باز عقب می افتندو من اصلن نمیخوام اینجور بشهپس هدفگذاری،برنامه رسیدن بهش،شروع،ادامه و اصلاح.هر هفته باید واسم روشن بشهیکی از هدفهای بزرگ امسالم، کسب درآمد  از چیزهاییه که عاشقشونم، و قرار نگرفتن تو جو 98 سخته،تو 98 پول درآوردن زجره،سختر هم میشه و.ست
اصلن میخوام تو سخت ترین سالی که همه حرفشو میزنن،سخت ترین سایه باشم محکم و آروم
راستش اصلن فک میکنم این سال حرفهای زیادی واسه گفتن بهم داره،،میخوام اندازه ی چندسال زندگیش کنم،توش زمان خلق کنم و اندازه ی خیلی بیش از یکسال توش قد بکشم
دیگه مطمئنم هرچیز اطرافم خرابه، نشون دهنده ی خرابی بخشی از فکرو ذهنو قلبو باورهامهدلم میخواد تک تکشون رو شناسایی کنم، درباره شون بخونم، به خونده هام عمل کنم و از تجربه هام بنویسماصلن هیچ چیز اندازه ی این کار منو خوشحااال نمیکنه و روحمو به پرواز در نمیاره.
سال معرکه ی م فوق العاده ای بشه واسمون کنار هم.


بالاخره بعد از چند روز پرکار اومدم که بنویسمخب گفتم که صب من دیگه باز عالی بودماونام بیدار شدنباز هم کش دادنِ شوخیها از خروپفو ما نتونستیم بخوابیمو.که همسری گفت حالا دیگه تا ظهر خوابیدیدخب همسر من بسیار آرومه،خیلیی به ندرت بهش برمیخوره،درون محکمی داره،ولی رکه و کاملا خودش و خونسردمنم خوب بودم و صبحِ خوشگلم خوشگل مونده بود،لحظه شماری میکردم صبحانه بخوریمو بریم وسط درختا و خونه ها توی فصل مورد علاقه ممنتظر بودم گلی بیادو صبحانه رو بچینیمنیومدمنکه خودم همه چیز واسه صبحانه تو ظرفهای خوشگل برده بودم با همسری و مسعود شوهر گلی سفره رو چیدیمگلی هم اومدکلی از خوشگلی صبحانه تعریف کردنخوردیم و خیلی چسبید،گفتیمخندیدیمبا گلی حرف زدیمسر سفره هم چند جایی گلی پرید به مسعود که خب من از بحثهای زنو شوهریها تو جمع یه حالی میشماما خب به من ربطی نداشت و کاری ازم برنمیومد.فقط با همسری جو رو عوض کردیمو تمامسفره رو با همسری جمع کردیمو چند تکه ظرف رو شستیمو راهی شدیمیه کوچه ی باریک رو با دیوارهای خوشگل کاه گلی و خونه های قدیمی گذروندیم و به یه بیشه رسیدیم پر از سپیدار با برکه ای پرآبزیر پاهامون انبوه برگهای خشکُ حجم نارنجی،بالای سرمون آسمونُ ابرهای پاکُ خوشرنگ که شاخُ برگهارو در آغوش کشیده بودن و ترکیب آبی،سفیدُ نارنجی،قهوه ایه براقِ خیره کنندهدلم میخواست روی برگها دراز بکشمُ چشم بدوزم به بالا و تمام این زیبایی رو بریزم تو سلولهامفاصله گرفتمقدم زدمبا برکه تو دلم حرف زدمگلی برگ جمع میکرد واسه کارهای هنریشهمسری عکس میگرفتمنو همسر روبه روی عظمتِ این زیبایی ایستاده بودیمو کیف میکردیم که همینطور پشت هم گلی به مسعود غر میزد که بریم بریمهمسری گفت ما داریم لذت میبریمگلی گفت تا اینا محون ما بریم کوچه باغهاخب مسعود هم میگفت نه تازه اومدیملذت ببرگم میشن اینانمیتونن پیدامون کننمنم غرق رنگو لذت بودمو یک جایی دیدم دیگه باعث بحثشون نشیم و خب اون خسته شده بودو حق داشت اون هم نظرشو بگهبه همسری گفتم ما که سیر نمیشیم اما کوچه باغها هم مارا به خود میخواندخب من اونجا هم میرفتم کیف میکردمترجیح دادم بریمدیگه گلی واسم حرف میزدو میگفت تو چقدر تو فازُ حالِ خودتی،چقدر به من شبیهیمنم مثلِ توامروحیاتم بهت میخورهحرفم باهات میادمن لبخند میزدم فقطگفت چه کار کنم بیفتم تو راه کتابخونیگفتم بذار کتابها بیان طرفتبخواه که بیانبخونشون ارتباط گرفتی ادامه بده،نگرفتی بذارش کنار شاید مالِ حالِ اون موقعت نیستنو خودتو آزار نده تا یه کتاب بگیرتت و مزه ی لذتشو بچشی دیگه رهاش نمیکنیبوی خوشِ گردوتقارنِ آبی نارنجیهاجاده ای که از وسطش میگذشتیمُ درختهایِ بلندِ دوطرفش سر کشیده بودن به سوی هم برای در آغوش گرفتن هم دیگه شایدو بازی نورُ درخشش ابرها بین اونهاو منی که شعر بودم،واژه بودمچشم بودم،خیره بودمروح بودمجسمم میرفت و روحم گویی جدا شده بودو پرواز میکرد بین زیباییهاخونه های قدیمیِ آوار شدهقشنگ بودُ اصیل حتی اینجوری خرابشونمن به فکرِ آدمای عاشقِ این خونه ها بودم که صبحها پنجره هاشونو که باز میکردن درختُ برگُ نورُ آسمون واردِ خونه شون میشدهم بودخوشیم عمیق بودامیدهام پررنگ ترروحم سبکپر میزدم برای خودمبا گلی حرف میزدیممیخندیدیمشاد بودیمهمسری دستامو گرفته بودو تو سکوت همو نگاه میکردیمو عشق ازمون میریختازم عکس میگرفتدوباره گلی گفت بریمُگرسنمه هامردها که کاری نمیکنن و ماییم که باید بریم کوکو بپزیمُمن خنده م میگرفت ازشبامزه بود کاراهاش گاهی واقعادیگه برگشتیمحالم عالی بودحسابی بهم خوش گذشته بوددلم میخواست تنها باشم با دفترم تو اون بیشه،روی برگها بشینمو بنویسمرسیدیم خونهگلی یه توقعِ زیاد از شوهرش داشت که یه درِ بزرگِ چوبی رو واسه ش بیاره با ماشینِ ما واسه ی نقاشیشخب ما خودمون 4تا کلی وسیله داشتیمو اون در هم تو ماشین جا نمیشدکلی بحثو غرمن ساکت بودمو تو حالِ خودمیک جایی دیگه به مسعود گفت اگه ماشین داشتی حالا اینجور نمیشدو میاوردیم در روخب سرکوفت و زدنِ این حرف توجمعهمسری آروم بهش گفت خیلی نامردی گلیو منم به همسری گفتم خب تلاشت رو بکن واسش و بیار اگه شدُ بریم توی خونه دیگه.مسعود خیلی صبور و بی بحث با گلی برخورد میکرد که گاهی قابل ستایش بودچایی خوردیممنو همسری گفتیم بازی کنیم که هر پیشنهادی دادیم رد کردن اون دو تاگفتیم شما پیشنهاد بدید،نداشتنو توی گوشیهاشون بودن و اینستاگردی ودیگه به همسر گفتم راحتشون بذاریمو بازی دوس ندارنخب من اجبار کردن رو دوس ندارم و اصرار روو خب منو همسری هم خوشیم با خودمون در کلمن کتاب میخوندمهمسر عکسهاشو میدیدبه من نشون میداد،من جمله های خوشگلِ کتابمو میخوندم واسش و واسه ی اون دوتاو خب بازی میکردیم بهتر بود و نکردیم هم مشکلی نداشتیمُ یادمون رفتخب منو همسری کودکهای درونمون فعاله :-) و خیلی پرانرژی هستیماما کسیم اینطور نباشه میپذیریمبعد به ما پیشنهاد دادن که بیاید انار بخریمو دونه ش کنیمبااهاش یه سسِ خاص درست کنیمگفتن ما بلدیم و واستون درست میکنیمبگیم بیاره واسه شما هم؟قبول کردیمدیگه یکم از انارها رسید و گلی نشست به دون کردن،گفت بیاید اینجا تا بیکاریم دونه شون کنیم خب همسرِ من کارش زیاده و اونجا واسه استراحت رفته بودمنم حالشو نداشتم:-) و خیلی آرومُ محترمانه مخالفت کردیمخودش نشست چندتایی دون کردو منم کنارش بودم،حرف میزدیممیخندیدیمدیگه تخم مرغ کوکوهارو هم زدمو سبزیش رو ریختم توشوباز گلی کمکی نکردوگفتن نازک باشه هاشوخی میکردیمیک دفعه گلی رفت تو اتاقمن تا اینجاش مشکلی نداشتمسرگرم خودم بودمما 3تا کارهارو میکردیمتو آشپزخونه ای بودم که سالها زنی خاصو قوی اونجور که میگفتن توش آشپزیها کرده بودو منم که آشپزی دوس داشتمو کیف میداد دیگهفقط گازش سخت روشن میشدکمی ایراد داشت،من دیگه یک لحظه دیدم گلی اصلا نمیاد و هیچ همکاری نمیکنهحتی مسعود و همسری هم یک جوری شده بودن از کارهاشکارش داشتم،صداش زدم نیومد،شوهرش گفت صدات میزنه سایهتوجهی نکردمسعود کمی حرص میخورد ولی به روی خودش نمیاورددوباره صداش کردمباز شوهرش رفت تو اتاق کمی پچ پچ کردنو گفت کاری دارهوا خب اگه کاری نداشتم که صداش نمیزدم:-) من هم بهم برخورد اینجا دیگهو به مسعود گفتم که گلی چرا بی احترامی میکنه،گفتم من رودربایستی با کسی ندارمو پشتِ سر کسی حرف نمیزنم،اما الآن جلوی خودش میگمدیگه شوهرش رفت بهش گفت سایه اینو میگه و راست میگه و همسرش هم ناراحت میشه از برخوردتدیگه اومد و با یه لحنِ مهربونِ متعجب گفت آره سایه جونم،آره عزیزدلم ناراحت شدی؟؟خب اینو زیاد دیدمتعجب رواینکه خب من آدم آرومیممهربونی تو دلمهو آدمها فکر میکن خیلی مظلومم و خب کم هم یه همچین چیزایی ازم بیرون میاداما خب تازگیها دوس ندارم این حالاتو و آروم اعتراضمو میکنم و خب من خیلی خودمم نمیتونم ادا در بیارم و چیزی رو مخفی کنمو به این فکرمیکنم که صفت توداری مزخرفه که از خوب بودنش برامون قصه ها گفتنبه نظرم دوروییه،خودتو ناراحت کردن و دیگری رو شاد کردنهبه نظرم ناراحت شدن و ریختن تو خود هنر نیستهنر نشکستنه و قدرتِ درونیه و اصلا بهم نریختنهخب من به هیچ وجه مهرطلب نیستم،برای خوشایندِ آدمها کاری که نخوام رو نمیکنمکاری رو میکنم که بخوام و از تهِ دلمهدیر هم برآشفته میشماما وقتی بشم  :-) دیگه سوالمو پرسیدمو گفتم دوس ندارم مجبور بشی اینجا باشیبرو و فعلا کاری باهات ندارمیکم با محبت نگاهم کردو رفتیک دفعه خیلی عصبی پرید به همسری که وقتی خروپف میکنی و نمیذاری بخوابمو. همین میشه که دیدیُ همینهمن و همسری هیچ جوابی ندادیممن حتی خنده م گرفتهمسری اومد کنارم کمکم کرد چون شعله کم جون بودو کوکوها کمی داشت میچسبیدخب دوس دارم اینجا یه چیزی رو بگم من تا قبل از اومدن تو خونه ی خودم دست به سیاهو سفید نمیزدمحتی اگه جلوی پدرم یک بشقاب برمیداشتم به مامان چشم غره میرفتن که چرا و سایه فقط درسمامانم هم هیچ توقعی ازم نداشتنحالا هم هیچ جا کار نمیکنم حتی خونه ی مامانم و خونه ی مادرِ همسریکسی هم بیاد خونه م نمیذارم کاری بکنه،فقط از پس مامانم برنمیام که کلی هرموقع بیاد واسم کار میکنهکسی هم از من انتظار کار نداره و اگر بکنم تعجب میکنن همهولی از روی ادب و چون دلم میخواد وقت سفره انداختن میرم میگم کاری از من بر میادو کمکهای کوچیک سعی میکنم بکنم بهشون حتی ازدواج کرده بودم مامانهای دوستای قدیمم میگفتن حالا سایه کار هم میکنه :-) اصلا هم نمیگم اینها خوبه یا بخوام خودمو بالا ببرم،کسایی که بشناسنم میدونن منظورم چیهحرفم اینه من اینجوری بزرگ شدمولی وقتی دوستانه بیرون اومدیم،لوسی،پرروگی نمیکنم ،میفهمم باید سهمم رو انجام بدم،از عمق دلم میکنم و مشکلی ندارماحساسِ کوچکی هم نمیکردم از اینکه من دارم کار میکنم و اون نهولی وظیفه ی خودم نمیدونستم که فقط من کار کنمخب شبِ قبلش هم اون چندتکه ظرف شست،من کنارش بودمو چایی واسش دم کردمو از عمق دلمم کردمالبته هرکس یه جوریهانتظار هم ندارم اون هم کاری رو بکنه که من کردماصلامن سایه م و اون گلیهفکر هم نمیکنم من از اون بهترممن بهترین کارم رو در هرلحظه میکنمو توقع ندارم دیگری هم مثل من رو انجام بدهفقط بحثِ تفاوته که وقتی هرچندتا جمله یکبار میگه من شبیه توام و شبها که تنهایی میام پیشت و.من مطمئنم تمایل به نزدیکی بیشتر ندارم و قاطعانه جوری که دلی رو نشکنم نه میگمدیگه 3تایی سفره رو پهن کردیماومد خورد،کمی هم سرسفره متشنج بودو باعثش گلی و مسعود بودنبحث میکردن باهمشوخیِ بیجا و زیاد میکردناما کوکو خوشمزه بود:-) من فقط تو فکر ایوون و تخت بودم که بعد غذام برم لم بدم روشو آسمونو نگاه کنمو قهوه بخورمجایی مسعود به گلی گفت خوب خودت رو جلوی اینا بنما و گلی هم گفت آره مینماامو .من شوکه و متعجب بودم فقط.سر سفره دیدم خیلی آشوبه بهش گفتم برواونم راحت رفت و گرفت خوابیدما3تا سفره رو جمع کردیمهمسری گفت ظرفها بامنولی من دلم میخواست ظرفهارو بشورمو کمی درونم رو نظم بدم بعد برم واسه نوشتن و عالی بودمخسته هم نبودمهرچی همسری و مسعود گفتن قبول نکردموقتی اطرافم رو نظم میدم درونم هم منظم میشه و دلم فقط در اون لحظه همین کار رو میخواستو چون همسری میدونه من اصلا کاری که نخوامو دوس نداشته باشم رو نمیتونم بکنم و هرکار میکنم از ته دلمه قبول کردکنارم بودحرف میزدمیبوسیدممسعود کمی شرمنده بود انگار ،میگفت سایه واست آب انار میگیرمو هلاک شدی و.منم بهشون گفتم چیزیم نیستو واقعا هم چیزیم نبودو بهشون میخندیدمو میگفتم نمیخواد بهم برسید اینقدردیگه آشپزخونه برق که افتاد،حالم خوشِ خوش بودآروم بودممیخواستم پرواز کنم سمت ایوونو آسمونمسعود گفت واست چایی دم میکنم گفتم نه فقط یه کافی میکس میبرمکه همسری واسم درست کردمسعود هم رفت خوابیدهمسری اومد پیشم تو ایوونزیرانداز رو از ماشینش آوردو انداخت رو تخت واسمآتیش درست کردخوراکی آوردبغلش کردمازش تشکر کردمحجم مهربونیش خوشترم کردو من فقط میخواستم با آسمون عشق کنمبه روزم فک کنمخوشیم فراوون بود اما کمی هم دلم ابری بوداحساس میکردم کمی عصبانیت تو واکنشم بوده که دوستش نداشتمهمسرم رفت پایین قدم بزنهمن سرم رو به دیوار تکیه دادمو خیره به آسمون شدم با یک فکرِ خاموشاسمونش دور نبود.نزدیک بودو عمیقسخاوتمند بودو ابرهاش رو بهت ارزونی میکرددلم میخواست دست ببرم تکه ای ابر بردارم یا مقداری آسمون برای روزهای مبادامدسته های پرنده ها میرفتننزدیک غروبقرمزی اتیش و شاخوبرگهای وهم آلود باغ روبه رو فضام رو حسابی عرفانی کرده بودو مورمورم میشد

 البته بگم گلی هم خوبیها و مهربونیاشو داشتهنرمند بودآرزوهاش تو دستاش بودنواسشون تلاش میکردکینه ای نبودزود چیزارو فراموش میکردراحت ازت تعریف میکردبه همسری میگفت حسابی با سایه آرامش داریااو خوشته باهاشآخه آرومه و تو فازِ خودشه همیشه و مهربون.همسری هم میگفت خداروشکر آره خیلی. سایه خیلی آرومه اما عصبانی هم که بشه.خخخ.گلی میگفت  ببین تو چه میکنی که این آرومو عصبی میکنی این یکی از بزرگترین ایرادهامه اما.

ادامه دارد.خخخخ.

اینو همون لحظه اونجا نوشتم:

 آسمان هستزمین هستشب استُ جادوالهام استُ اشتیاقاما او که باید نیست

تاریک استاما نور در من میتابد،از آنجا که حتی در تاریکی هم میتراود،اما او که باید نیست

ساعت خوش استُ یارُ قرار  هست اما او که باید نیست

لحظه شیرین استُ شب شورانگیزهرچه میخواهم هستُ او که باید نیست 


هرروز میخواستم بنویسمو هم کار پیش اومده هم مقاومت کردم واسه نوشتنالآن گفتم اگه ننویسم دیگه دیر میشهچون شنبه،یکشنبه نیستم و دوشنبه هم مهمان دارمتو راه که میرفتیم محو زیباییها بودم که جایی تصادفو شلوغی از حالِ خودم کشیدم بیرونو باز یادآوریِ زندگی به تقابلِ تضادهاش و گذر از یکیش به دیگریخب هرچیز،هرسفر،هر دیدار،هرجمعِ خوشی و ناخوشیهاما من دوست دارم درسهاشونو بگیرم،دلیل رخ دادنشون رو پیدا کنمخب تا اونجا گفتم که به روستا رسیدیمواردِ خونه شدیماز اون خونه ها که درهای چوبیِ کوتاه دارن و همه مون تو روستاها دلمون خواسته توشونو ببینیمدر که باز شد راهروی باریکِ خاکی رو طی کردیمو از راه پله بالا اومدیم،اولین مکان آشپزخونه ی نقلیِ پنجره داری بوددرِ آشپزخونه رو که باز کردیم یه پذیرایی کوچیک،با سقفِ چوبی بودو روبه روش یه درِ چوبی که به اتاقکی سرد باز میشد که دو طرفش طبقه های چوبی بودو من عاشقش شدمبه نظرم جادویی ترین بخش خونه بودتصور کردم خانوم خونه اینجا زیر لب آواز میخونده و ترشی،مربا،سرکه و ربو خوراکیهایی که همه شونو خودش درست کرده بوده باسلیقه و وسواسِ تمام توی ظرفهای خوشگل میریخته و تو قفسه هاش میچیدهکسی که از دنیا رفته بود اما انرژیُ ردِپاشو همه جای خونه حس میکردم با اینکه هیچ وقت ندیده بودمشسمت راست،اتاقی بود با بخاری،تخت و رختِ خوابواردش که میشدی سمت راستش اتاقِ دیگه ای بود و روبه روش دری که به ایوانِ ِبزرگی ختم میشد که گوشه ش تختِ چوبی داشت و با پله به پشتِ بام میرسیدیکی دیگه از جاهایی که دلِ منو لرزوند این ایوان بود که دورش نرده داشت،و پایینش باغی بود پر از درختان سر به فلک کشیده و آسمونش خیلی بهت نزدیک بود لباسهامونو عوض کردیمشلوارِ توسی،پلیور سرمه ای و سویی شرت صورتیمو پوشیدم چون خیلی سرد بودکنار بخاری چایی خوردیمو حرف زدیممن با گلی تخم مرغو سوسیس پختیم و همسری و دوستش چند تا سوسیس روی ذغال کباب کردنحرف زدیمو خنده و شوخی و مصاحبت و همه چیز عالی پیش میرفتساعات خوشی بودهمسری چون دو شبِ قبلش سرِکار بود،یک ساعتی خوابید،کمی با گلی حرف زدیم،بعدگلی و شوهرش توی اینستاگرامو. من نوشتمو کتاب خوندمو کمی دراز کشیدمهوای سبکو روح خونه مجذوبم کرده بودو سرخوش تر از همیشه با خودم وقت میگذروندمو کیف میکردمعالی بودو قشنگ از ذهنو روح من واژه و شعر میریختو با خودم فک میکردم اینجا هردگی میکرده حتما شاعر یا نویسنده ی به ذاتی بودههمسری بیدار شد،خوراکی،چایی،میوه خشک،آب میوه خوردیمچنددقیقه ای از جمع فاصله گرفتمو نگاه کردمو بو کشیدمو نوشتمو غرق زیباییها شدمصدای موزیک بلند بودو خنده های سرخوشانه ی ما بلندتر تو خونه پیچیده بودبالا،پایین پریدیمرقصیدیمانرژیهای منفیمون تخلیه شد،و پر از جریانی از مثبتو شورو اشتیاق توی ایوون دور آتیش نشستیمو جوجه هارو کباب کردیمخوردیمو جمع کردیماونجا خونه ی مادربزرگِ همسرِ گلی بوددیگه گفتن ظرفهارو فرداش قبل برگشت همه باهم میشوریمکمی نشستیممن کتاب میخوندمبقیه تو اینستاگراموحرف میزدیمو.همسری روی تخت ساعت 1 اینا به معنای واقعیِ کلمه غش کردمن به خودم اومدم دیدم گلی داره ظرفهارو میشوره،خواستم کمکش کنم نذاشتفقط هم من دستکش آورده بودم که دستش بودو گفت سریع میشوره و منم جمعو جور میکردمسعی کردم کمکش کنماضافیِ غذاهارو گذاشتم یخچالآشغالهارو ریختمواسش دمنوش دم کردمو کارش تمام شد،آوردم باهم خوردیمرختِ خوابهامونو انداختیمو خوابیدیمهمسری که روی تخت بودما سه تا هم پایین تخت توی همون اتاقچون فقط اون اتاق همونطور که گفتم بخاری داشتمن از خستگی خوابم برد کمیبعد بیدار شدم دیدم به خاطر خروپفهای همسری, گلی و شوهرش نتونسته بودن بخوابنخب ناراحت هم شده بودم هم واسه اونا که نتونسته بودن بخوابن و راستش بیشتر به خاطر همسرمچون دو شب،شب کار بود،شبهای قبلش هم تا 9 سر کارو حالا همینطور من صداش میکردمو میگفتم سرشو درست بذاره و بالش بذاره زیر سرشو خلاصه تلاشمو کردم که هم اون دو تا هم همسر بتونن بخوابنو انرژی مثبت میفرستادمو یک جایی که دیدم شوخیها و حرفهاشون داره از حد میگذره،آروم گفتم بگیرید بخوابید دیگه و خودتون یک شب هم نمیتونید بیدار باشیدو همسرم شب کار بوده :-) و یک جا که پچ پچ ها و خنده ها زیاد شد گفتم هیسسس :-) خب من آدم خیلی آرومیم ولی جایی حس کنم باید کاری کنم میکنمو تازگیها دارم تمرین میکنم که اعتراضو حرفم رو اگه درستو به جاست بزنمو قبلنها فقط توی خودم میریختمکه دیگه گلی به همسرش گفت سایه گفت هیس و آروم شدن دیگهواقعا هم همسر دیگه آروم بود و اونها هم خوابیدنولی من یکم دلگیر شده بودمو شبم با دل گرفتگی گذشتاونها هم از ساعت حدود 4 تا بیشتر از 10 خوابیدنهمسری 8اینا و منم همون حدود پاشدیمدیگه شب گذشته بودو تمام و من از دیدن صبح خوشگل اونجا و آسمون قشنگش با رنگهای بی نظیرو نورو ابرهاش حسابی سرخوش شده بودممسواک زدم،موهامو شونه کردمو بستممنتظر شدم بیدار بشن و صبحانه بخوریمخرما خوردمو کنارِ همسری بودمحرف زدیمو .برگه های دیشبمو آوردم ببینم چی نوشتم
نوشته بودم:آسمان که سیاه شد،یاسی-خاکستریِ ابرها مرا به درونِ خود کشید،من عطرِ طبیعت را میشنیدمصدایش را میدیدم و خودم جایی بودم که نمیدانم کجاستنمیدانم چیستنمیدانم چه رنگیستوصفش از توانم خارج استاز پشت بام اینجا به پایین که نگاه میکنم،درخت استو درختعطرِ خوشِ برگو چوب باران خورده مدهوشم کردهعجب کاری با من میکند رنگُ بوُ بارانُ درخت.طبیعت قویست مرا به درون خود میکشد و جایی میبرد که از وصفش عاجزم،،خوبعالیبی نظیرفوق العادهمبینهایتنه هیچ کدام از اینها نمیتواند بیانش کندورای اینهاست
خودِ خداست که هربار یک شکل،یک رنگ،یک جور بر من میتازدو شورم میدهد
بهترین وصفش برایم در حالِ حاضر همین است:طبیعت بر من می باردُ میتازدُ میشکندم در خود و از نو میسازدآنچه میسازد،نمیدانم بهتر است یا بدتر یا چه تر.فقط میدانم قبلی نیستاو تمام شده است.

خوندم اینارو و اونها بیدار شدن.ادامه شو پست بعدی میگمچون دیگه دیره و منم میخوام با جزییات بنویسمچیز دیگه م از روز اول و شبش یادم اومد اضافه میکنم

اون شب بعد پست نرم کننده لبو مرطوب کننده دستوصورتم رو زدم،سرمه کشیدم که خستگیِ چشمامو تاصبح ببره و خوابیدمصبح هفت پاشدم،دوش گرفتم،همسری از سرکار اومد،صبحانه خوردیم و رفت بیرون کارای ماشینشو بکنه و خرید.منِ دقیقه نودی خوراکیهایِ سفر رو جمع کردمو تو ظرفهای خوشگل چیدم،اونقدر قشنگ شدن،خودم گل از گلم شکفته بود از دیدنشونبه خصوص چایی با گلهای سرخوصورتی،چوب دارچین،پرِزعفران،تخم گشنیز،هل،تکه های زنجفیلطاووسی شده بود واسه خودش تو ظرف شیشه ای :-) و دل منو برده بود حسابیرنگها آخر منو دیوانه ترترم میکنند:-) ماسک مو زدمو موهامو سشوار کشیدمآرایش خیلی ملایممن فقط ته آرایشِ ملایم دارم همیشهضدآفتاب،رژصورتی دودی مات،خط چشم نازک محو،فرمژهلباسهای راحتمو گذاشتم توی کوله مپیرهنِ مردونه ی ابی روشن،شلوارِ لی آبی تیره،روییِ بافتِ کرم سرمه ای،شال شتری رنگ و نیم بوت کرمی پوشیدم.
من و شکر فراوانو ذوق بینهایتم از زن بودننگیهایم،رنگهادنیای من با همین جزییات رنگو بو میگیردمن زن بودن را زندگی میکنم
همسری اومد،دوش گرفت،آماده شدیم و راه افتادیم به سمت دوستامونیک زوج جوان :-) روز قشنگمون با بارش بارون بهشتی شدو ما خنده بودیمو شوقِ کودکانهسوارشون کردیم و پیش به سوی جادهگفتیمو خندیدیمهمایون شجریان،روزبه بمانی،ابی گوش کردیمخوشیها قبل از رسیدن به مقصد،آغاز شده بودو از یک جایی به بعد من دیگه بینشون نبودم،دستِ خودم نبود،،طبیعتِ زیبای پرقدرت منو کشیده بود توی خودشدستم توی کوله م بود و تندتند مینوشتماز وقتی با آرزوهام دوست تر شدم،واقعی تر شدم،خودم ترابرها سفیدُ انبوه اونقدر اومده بودن پایین که انگار میخواستن تکه ای از خودشون،کف دستم بذارنو آسمانِ هزاررنگ برق بر ما میپاشید،در آبیِ زمینه ش بنفشِ کبود بودُ صورتیِ ماتهمینطور که میرفتیم،سمت راستمون منظره ای مارو وادار کرد به پیاده شدن و همسری عکس گرفتو عکسمن فقط نگاه بودم،فقط چشم،فقط محوآسمانِ جادویی به زمین وصل بودلایه لایه رنگ،سبزِ ماتِ درختچه ها،نارنجیِ بوته ها،کرمی خاک تازه و وسعت سربی با تک شاخه های آجری رنگوپشت همه ی این زیبایی کوهِ کوتاهِ بنفشهواش سبک،لطیف،شیرین .باران میبارید،کمی که دور میشدیم آفتاب میشدُ برق ِخورشید از وسط درخشش ابرها طلا رو سرمون میریختتنوع آسمانآسمان هرجا یک رنگ داشت و یک حال ِمتفاوتدره ای دیدم یک سره نارنجیُ زردِکهربایی،پر از درختهای پربرگ،پر از پاییزگویی فصلی جز پاییز را ندیده بودسنگِ شجری بود درهبه روستا که رسیدیم،با صحنه ای به استقبالمون اومد که تضمین کرد زیباییِ تا تهش روسرازیریِ تابلوماننداز بالایش ردیف ردیف آسمانوابر،کوههای کوتاهِ خاکستری،درختان باریک برگ سبز،تپه های زرد،و درختهای پاییزگرفتهسمت راستش نرده های چوبی برکه ای سبزآب را در آغوش گرفته بودروبه روش ایستادمو بهش گفتم تو چی هستی،تو با این جادوگری اومدی که واژه بر من بباری و نوشتن از من بریزی.
توی ماشین که میرفتیم به روبه رو که نگاه میکردم کوهو آسمون بود،سمت راست دره و رنگ،سمت چپ  انبوه ابر که انگار میخواستن بیان از پنجره تومن در محاصره ی طبیعت هر سلولم چشم شده بود
توی ماشین حرف از آدمایی شد که دیگه نیستن و من گوشه ی کاغذم نوشتم : ( بعضی ها بزرگند اندازه ای که ما میدانیمتازه وقتی میروند میفهمیم ما هیچ نمیدانستیم،اندازه شان عالم گیر بوده است)
ادامه ی سفرو پستای بعدی مینویسم،راستش میخوام با جزییات و کامل باشه و بی سانسور،باید اون اتفاقی که باید در من بیفته بعد این پستاتو درونم میگردم و آشفته و بی جوابمراستش دلم گرفته،اندازه ی تموم اون لحظاتی که میتونست زیباتر بشه و نشدخیلیم با حسِ خوبی پست نذاشتم اما دیگه دلم نوشتن میخواست اینجامن دیگه نود درصد مواقع شادم،اما خب حسای اینجوریم دارم و خواهم گفت ازشون.
ا

دیشب حدود ساعت یک خوابیدم،صبح با اینکه دلم میخواست بیشتر بخوابم،6:30 بیدار شدمُ دیگه خوابم نبردصبحانه خوردم،نشستم سر کارامناهار ماهی سرخ کردم،یه سس هم با پیاز،سیر،رب انار و شیره ی خرما درست کردم که خیلی با ماهی عالی بودکتاب خوندمیه فیلم قبلها دیده بودم،دلم دوباره دیدنش رو خواست اما چون فرصت نبود،یکمیشُ دیدمبه نظافت شخصیم رسیدممن خیلی به ندرت آرایشگاه میرم،خودم کارامو انجام میدمناخنهامم سوهان کشیدم،به دستهام لاک کرمی زدم و به پاهام توسی.به ناخنهام و خودم نگاه کردمُ از نتیجه ی کارم خیلی راضی بودم :-)  پر از حسِ طراوت،شادابی و تازگی دور خودم میچرخیدمُ زیر لب آواز میخوندمبعد از این کارا،حسهای خوشی میاد.من عازمِ سفرِ کوتاهیم به یه روستا با کوچه باغهای جادویی که سه ساعتی با شهر خودمون فاصله دارهشروع کردم به تمیزکاریِ خونه که وقت برگشت با روی خوش به استقبالم بیاد :-)  و خودمم مشتاقِ در آغوش کشیدنش باشم :-) گردگیری کردم،جارو و تیفیله مرغهارو هم شستمُ فریز کردمآشپزخونه رو برق انداختمدر آخر هم کمی پنجره هارو باز گذاشتم بوی ماهی بره و هوای تازه بیاداسپری زدم توی هوا و تمام.چایی رو با تخم گشنیز،گل محمدی و هل دم کردمُ دوش گرفتممرطوب کننده و شیربدنمُ زدمُ کمی عطر و نشستمخودمُ خونه براق،خوشبو سبکُ خوشحال چای نوشیدیمُ پادکست گوش کردیمکلی با خونه حرف زدمُ قربون صدقه ش رفتم.در دنیای من رنگها مهمندفنجونها،بشقابا،لباس ها،مزه ها،همه ی اشیا.به وسایلم روح میدمُ عشق،باهاشون حرف میزنم،قدر بودنشونُ میدونمو از هرکدومشون انرژی خاصی میگیرمهر صبح فک میکنم دلم کدوم فنجونم رو میخوادهر ناهار کدوم بشقابهر نوشتن کدوم خودکار،واسه لم دادن کدوم کنج،کدوم نورکدوم صندلیکدوم طعم.کدوم لباس.هرجایی که هستمُ در هر کار،محوِ لحظه ممبه تمامی نفسش میکشم و در نهایتِ امکان عاشقشماینجوری روزهام پر از لحظات جادوییهاینجوری فشاری،زوری،اجباری نیستآرومترُ مهربونترمهر لحظه،الهام تازه ای داره براماینجوری هرروز پر از هزار سایه ی سرخوشه که هزار بار تو روز عاشق میشهُ عاشقی میکنهسایه های واقعی.اصلِ اصل.اینجوری بارها در روز خودِ خودِ خودم بودن رو تمرین میکنمروزم پر از جریانه و چیزی نمیتونه شادیمُ متوقف کنهلحظه رو در می یابم،آرام رُ واردش میکنم،چون عاشقشمُ نمیخوام تند تموم بشهقرار میگیرمُ تمرکز میکنم و همینجایی هستم که هستمسند روزم به نام خودم میخوره،مالکش میشم،هر کاااار بخوام باهاش میکنم و دیگه مهم نیست چی میشهُ کی چی میگه.چون من شادم.اگر اینُ امتحان کنید،عاشقش خواهید شداونقدر شیفته ش میشیدُ بهش عادت میکنید که دیگه نمی تونید کاری که دوست ندارید انجام بدیدو وقتی کاری رو انجام میدید که واقعا میخواید،پر از ایده و نبوغ میشیدُ  می خندیدُ می درخشید.لذتهای کوچیک،کوچیک روزتونو میسازه و خودتونو اوج میده.
الآن دلم فقط گوشه ی سمتِ راستِ تختمُ میخواست و نوشتن.به بالش تکیه دادمپتو رو پاهامهبلوزِ نرمِ آستین سه ربع کرمی با شلوار سرمه ای پوشیدمچراغها همه خاموشه جز چراغ مطالعه ی ابیِ آسمونیم روی  عسلیِ سفیدِ معصومِ کنارِ تخت.،نور زردش روی کرمیِ سرامیک ها اتاق رو وهم آلودُ رویایی کرده پر از سِحر،پر از الهام،پر از حیات.اتاقم زنده ستصداش رو میشنومو من تنها نوشتنم می آیدُ شکر فراوانم.



(اشیا هم زنده هستند،نکته ی مهم بیدار کردن روح آنهاست) گابریل گارسیا مارکز





(میخواهم اوج بگیرم
آنقدر بلندآنقدر دور،
که نقطه ای شود جهان
و جز تو نماند در آن
از همه ی غوغایش،،تنها تو،،مارا،،بس.)
                                              سایه




صبح بیدار شدم،پرده رو که کشیدم،پنجره رو که باز کردم،اندکْ نور که خودشو پهن کرد رو رنگای فرش،فنچا که به صدای بلند خوندننورُ رنگُ آوا که در هم آمیخت،روزِ من بین یک عالمه زندگی شروع شد

لبام آروم میخندیدن،قلبم گشاده بود،هوا خوشرنگو من از دل انگیزی لحظه کیفور،رفتم سراغ کابینت لیوانها و دلم ماگ تو زردمو خواستصبحانه خوردم و روبه روی طلاییِ پرده،سحرِ هوا و سفیدیِ آسمان نشستم و انگار جادو شدم.رفتم به رویادلم به تاپ تاپ افتاده بود و به خودم گفتم:در من زنهای زیادی زندگی میکنند.

زنی که میخواهد بنویسدُ بسراید و تیر واژه هایش را بر احساس بزند.

زنی که گاهی سخنران میشودُ بر صحنه غوغا میکند.

زنی که نقاشی میکشد فانتزی هایش را،حتی قاب تابلوهایش را خودش میسازد یا بر فنجانی نقشی میزند یا بر بشقابی طرحی که جادو کند زن دیگری را.

زنی که روانشناس است،گوشه ی اتاقِ پر از گلش دستِ نوازش بر روانِ آدمها میکشد و آرزوهایشان را یادشان می آورد.

زنی که عارفی ست نشسته بر میخ ها در هند با شمس گفتگوها میکندُ خدا را با چشمانش میبیند که همین حوالی قدم میزند.

زنی که کافه ای دارد سمت راست کوچه ای سنگفرش،دو طرفش چراغهای پایه دارِ فانوسی شکلِ مشکی ست که شبها نورِ زردشان روشن میشودُ کوچه را آسمانِ پرْستاره ی شب میکنندو پر است از آدمهای خاصِ کتاب به دست از ملیتهای مختلفدر کافه ام جشنی از ستاره و آدمها برپاست و من با پیش بندِخوشرنگم میرقصم در درونِ خود.

یا زنی که به انگلیسی،فرانسه و آلمانی مسلط است و مترجم زبردستی ست و شاید بارِ دیگر آنِ شرلی را ترجمه کند یا ن کوچک را یا پرین را یا جودی را یا کوزت را. و با روانیِ متنهایش قلبها را مچاله کند.

. شاید هم زنی نوازنده که تنها برای دلِ خودش مینوازد.

همه ی این زنها با صلح در من زندگی میکنند،در من شور به پا میکنند و در نهایت من تنها یک زنم در مسیر آرزوهای برآورده شده و نشده اش.با ترسُ باورهایش گلاویز اما در مسیرِ شجاعت و ساختن.

زنی که شادی را بلد شده و سفرهایش از کشوری به کشورِ دیگرِ جهانِ درونش آغاز گردیده و به خودش میگوید کاش دورِ دنیایِ من هم 80 روزه تمام میشد،اما میداند که تا باشد این سفر هست و از مسیر لذت میبرد.

من روح تشنه ای هستم برای آموختنُ تعالی.من عاشق همه ی این زنها هستم.روزها نور به زندگیم میپاشند و شبها قرارم میدهندُ ارام.من برای قدرتشان میمیرم،زنهای جسوری که نظرها و قضاوتها تنها میتواند لبخند به لبشان بیاورد چون میدانند تنها شادیشان مهم است و آرزوهایی که عاشقش هستند،زنهای ثروتمندِ درونم پاکندُ آرامُ مهربانُ کیفور.هیچ چیز به اندازه ی آرزو ادم را مهربان نمیکند،داشتن آرزو آدم را با همه چیز در صلح نگه میدارد،کیفِ هیچ چیز اندازه ی قدم گذاشتن در استعدادها و مهارتها نیست.,

علاقه هایمان صفای زندگیندکاش فراموششان نکنیم.

میخواهم از چیزهای زیادی بنویسمیک روز اینجا قلم مرا چنان شجاع میکند که هیچ ترسی جلودارم نیست.





(سازها را کوک کنید،کوله ها را پر.

قدمها را محکم،،دیده ها را روشن.

سفر نزدیک است.هرچند مقصد دور.

         راهُ قلم راهنماست.

تو به قلم قسم خورده ای

و من با قلم هیچمُ بی قلم هیچ

و از این هیچ تا آن،هزار راه است

با قلم گم میشومُ در تو پیدا.

بگذار به هزار نور بتابم در خودُ جز نورت نبینم)

                                                            سایه




صبح مریضُ خسته از سر کار رسید ،زود خوابش برد بی صبحانه.خونه تمیزبود،من فقط یکم ظرف شستم،جمعُ جور کردمُ تی زدم.دلم صبحانه نمیخواست،شیرقهوه خوردمو نشستم سر کارام.بین خوابهاش ازش پذیرایی میکردم :-)  دو ساعتی که خوابید شیرعسل رو دادم دستشبا فاصله، آب جوش عسل لیمودمنوشقرص جوشان که جوشِ صورتیش توی لیوان ،خودمم به خروش واداشت.و بهترین قسمت سوپ بود،،اصن سرماخوردگیه و سوپش :-) منم که عاشقق سوپ.آب مرغ،،هویجُ سیب زمینیِ ریزرنده شده،،پوره گوجه،نخودفرنگی،ذرت،
جعفری،کمی پودر زنجفیل و ورمیشل.ترکیب رنگی،بویی،مزه ایِ کم نظیر.وقتی ریختمش تو کاسه تبدیل به نوستالژی شد برامنوستالژی سوپ! یادآورِ عصرهایِ بی رنگِ پاییزیِ خانه ی پدریعصرهای آرامِ جادویی،،کارتون دختر مهربان و حس وهم آلود قلب من با خاطراتبه خیر فراوان یادش کردم،،به حال که آمدم لیمو در سوپ میریختم حتی با پرزهای ریز خوشمزه شکاسه آبی،سینی مسی،سرخیِ روان،بخار تازگی و آغاز دلربایی.
حال خوش لحظه ها با هرآنچه هستُ نیست.خورد قدردانی زبانُ نگاهششعفِ مناون میگفت چقدر خوبه آدم مریض بشه وقتی تو پرستارباشی،،من به این فکر میکردم پرستاری وقتی عزیزت خیلی بیمار نیست،کیف داره بدجنسانه هاا :-)  پلوعدس رو هم دم گذاشتمبه گوشه ی مالِ خودم خزیدم با دفترخودکار،لپ تاپ و عینکم
نگاهشون کردمُ حبابهای شوق در دلم بالا آمد،پر از حسِ ناب به کارهایی فک میکردم که میتونم باهاشون رقم بزنمتو دفترم نوشتم اطرافمون پر از چیزهای کوچکیه که از بس درگیرِ بزرگاییم،نمیبینیمشونفقط کافیه تو لحظه ی حالمون متمرکز بشیم و آرامُ قرار بگیریم تا بفهمیم اصن همین کوچیکا لطفِ زندگین،صفاشن،زینتش دادندستور تاس کبابِ ناهارِ فردا رو از مامان گرفتم که برای اولین بار بپزمش،بی صبرانه منتظرِ پختن و خوردنش بودم :-)
این روزها انقلابی درم رخ داده که سرزمین درونم رو به صلح کشیدهگاهی اونقدر سرمستم که فکر میکنم آدما،حتی درختها و پرنده ها،آسمان وقتی با عشق نگاهش میکنم و زمین وقتی پرقدرت برش قدم میذارم میفهمن سرورمو انگار از من بیرون میریزه حالم و خوش میکنه حال اونارو هم
برگه ی هشت ابان من ورق خورد و نه ابانی که نت از شب قبلش پیداست :-)  آشپزخونه رو تمیز کردم که صبح فردا با رغبت از تخت بپرم توش و قهوه مو دم کنم.و بغل بگیرم آغازِ دیگری روبه نظرم آغاز از راز میاد،هر آغازی مرموزهمیتونه پر از معجزه باشه اگه ما ازش انتظار اعجازُ شگفتی داشته باشیم.
من توی تختمبا کتابمسبکیِ روحمشادی ُشکرم و زندگی به وقت آرامش در جریان.





هوا همین کمرنگ را داشت،
همین بی بوییهمین لطافت،
همین نه زیاد سرد،نه زیاد گرم
که برای اولین بار قدم به این کوچه گذاشتم،به این خانه
و حالا باز هوا مرا به خاطره میکشاند،به اولین ها
زورِ زیادِ هواهوای عجیبِ دوباره،پاییز.
                                                              سایه








چند روزی خونه نبودمو درگیر.دیروز هم خونه رو تمیز کردمو کلی لباس شستم،شام هم پلو با کوکو پختم،یه دوش عالیی گرفتم که بنویسمو نیومدم.امروز دوستام دعوتم کرده بودن،اما من دیگه دلم خلوتو خونه میخواستو نوشتن و نرفتم.

هم دلم واسه نوشتن پرپر میزد هم نمینوشتم.آخه یه چیزایی منو وادار به نوشتن میکردنو جز اونا رو دلم نمیخواست،در عین حال جمع کردنشون واسه اینجا کمی سختم بود.یک دفعه خودمو دیدم که اینجام.نمیدونم چی قراره بیرون بریزه از من بعد از این خوددرگیری اما خودمو میدم دست دلم.

امروز دو نفر بهم زنگ زدن،از خودشون گفتن و منم حرفایی بهشون زدم از تجربه هامتجربه هام ُدوست دارمخیلی زیاد.

خودمُ که میبینم،روزهامُ و تغییراتی که کردم،انگار فرسنگها از قبلی فاصله دارمحالا دیگه گذشته ها و سختیاشو دوست دارم،اونا بودن که این سایه ساخته شدنمیدونم چطور سپاسگزار خالقم باشمفقط بهش میگم شادم،پر از امیدم و بهش قول میدم امیدم رو گسترده کنم،شادیم رو وسعت بدمآرومم و آروم میکنم

استعدادام رو گرفتم دستم،شناختمشونفهمیدم چی از خود بی خودم میکنه،فهمیدم چی باعث میشه در عین اینکه فک میکنم تمام زمانهای هستی در اختیارمه گذر زمان رو متوجه نشم.

به نظرم ترس و رهایی از ایده آل گرایی مهمترین چیزایی هست که هرروز باید بیشتر در مسیر علاقه هام ازشون بِکنم،ازشون رها شمفقط با همه ی خودم بودنم باید ببارمو دیگر هیچ.راه خودش هادی ِمنه.شجاعت نیاز منه و داره ایجاد میشه کم کم.

هرچه خودم شجاعتر بشم،دستاوردم هم شجاعتر میشه،شخصیت پیدا میکنه،روح درش زاییده میشه و اونجایی میره که باید بره.

اینکه لیاقتم کمه یا زیاد،میشه یا نمیشه،بهتر شو بعد ببار.اینا از مغز میادُ باورُ خاطره و محدودیتولی من میخوام با قلبم،شهودم،ایمانم،الهامم خلق کنم و مدتهاست از اسارت اونها آزادم

و به خودم میگم چی دیگه میخواد بشه وقتی تو چیزی که باهاش کیفِ مطلقی،یافتیُ شادیُ رهااا.

چی دیگه میخواد نشه وسط این همه آزادی.

گاهی بزرگترین مانع ما بعد از شناخت استعدادُ علاقه مون،خودمونیم و افکار موذیمون.افکاری که میگه بهتر از تو زیادهاون چه خوبهمثل اون باشمگه میتونیانجام دادی اما مثه اون نشداون عالیه.

من از اینها هم کندم خودم روبند اینها هم دیگه به پاهام نیس.بوده یه زمانی هاخیلی وقته نیستخواستم و تلاش کردم که نباشه.حالا میدونم نعمت زیاده،،جا زیاده،،کسی جای کس دیگه رو نمیگیره،،هرکدوممون منحصربه فردُ خاصیمدنیا به تک تکمون نیاز دارهسایه کاری میتونه بکنه که هیچکس دیگه تو دنیا نمیتونه و امضاش اثر انگشتشه.دیگه به خودم ایمان بیشتری آوردمُ میخوام و میتونم که تجربه ی شخصیم رو بسازم با الهامم و با روح نامحدودم که ناممکن براش تعریف نشده پس نمیشناستش.

دنیا مدل بقیه داره و همونها واسش کافیهمن با مدلِ خودم و همه ی خودم و همه ی داشته ها و نداشته هام روی صحنه م خواهم درخشید.

من دیگه آزادترم،آرامتر و پذیراتربه روی خدا،دنیا و کائنات باز و گشوده م و منتظرم اونجایی که میخواد غافلگیرم کنه،درسم بده،بخندونتم و حتی گریه م بندازه تا رشدم بده،پروازم بده.

تو این دنیا جایی هست که فقط من میتونم پرش کنم و تا نکنم قرار نمیگیرم.

مشکلات زمانی آغاز میشه که بخواهیم به خوبیِ دیگری باشیم،بخواهیم با ذهنمون و باور پوسیده مون انجام بدیم،بخواهیم ماهرتر بشیم بعد قدم برداریم.رهایی زمانی اتفاق میفته که بندهارو پاره کنیم و با همه ی خودِ الآنمون بپریماگر خودمون رو در یکجا و یک ایده نبندیم،هرلحظه ریزش رحمت و الهام رو حس میکنیم

من در حال حاضر زندگیم با این جنس مسائل درگیرم و طبیعیه که اینجا زیاد از این جنس خواهم گفت.




(بگذار غمت بنویسد یا شادیت

بگذار خشمت بگوید یا آرامت

بگذار انسانت ببیند یا آدمت

بگذار قلبت به صدا در آید و نه فکرت

تا برآییم به آنجا که قلم نیست،واژه نیست

فقط اوستاو قلم استاو می سراید

در آنجا هیچ نیستُ همه چیز هست

آنجا هستیمُ نیستیم.

آنجا به صدای بلند

میخوانیمُ.

مینوشیمُ.

پای میکوبیم.)

                         سایه





سه شنبه ای که مامان با غذا رسیدُ منُ برد رو ابرارُ گفتماین سه شنبه هم واسم ماهیِ جنوبُ 

برنج شماللواشک خونگیُ میوه خشک رسیدو من فکر میکنم سه شنبه هام دارن رنگی 

میشن.سه شنبه های طلایی که برقشونو به رخ بقیه ی روزهام میکشن.

و من اینارُ با جون دل میپذیرمُ شکر تند،تند در من جوانه میزنه و باغ دلمو سبز میکنه.

امیدم به گرفتنِ بزرگتراشهتو یه سه شنبه ی فوق طلاییشاید این هفته بیاید،،شاید.

جمعه از سر کار که رسید گفت تمیزکاریُ پختن تعطیلاز صبحانه بریم بیرون.اونقدر من 

دست،دست کردم که به ناهار رسیدیم.قبلش رفتیم شهر کتاب.کتاب سفارش دادم.بین 

کتابهاونویسند ه ها قدم زدم،روح تشنه مو میدیدم که با ولع تمام مینوشه.اونکه سیراب نشد اما 

گرسنگی مارُ کشوند بیرونکباب اعلا خوردیم.خیلی چسبید.خواب شیرین ظهر هم کیف فراوان 

دادروز خوبی بود.یک استراحت جانانه و آماده شدن برای شنبه ی پرکارانرژی و حال خوشش،

جمعه ای که باید متفاوت از روزهای دیگه بگذره رُ ساخت.قدر مهربونیاشُ میدونم.کاش کم نباشه 

از سرِ مهرِ زیادش

شنبه همه ی خونه رُ باهم تمیز کردیم.انرژی های خوب،خوب تو خونه جاری شد،من که قشنگ 

میدیدمشون که تو خونه میگردنُ صفا میارن.یه دوش عالی گرفتم.نشستمو تماشا کردم.هیچی 

مثل نشستنُ تماشا کردن بعد از تمیزکاری آدمو سرِ حال نمیاره.بهم گفت واژه ای نیست که بودنت 

کنارمو توصیف کنه.خواستم که تو این جمله ش غرق بشمُ شدم

آبگوشت روی گاز بودصدای قل خوردنش،صدای زندگی بودشب بودپاییز بودزندگی تو خونه ی 

ما که خارج از شلوغیِ دنیاست،آرااام در جریان بود.

غذا توی ظرفهای آبی سفالی و بین رنگها تابلوی نقاشی بود که دلم نمیخواست بهم 

بخوره،عطرش به خونه روح میدادُ طعمش به ما مستی.

خونه با بوی غذای خونگی،برق افتادگی و شادیِ آدماش با چیزای کوچیک،کوچیک خونه 

میشهشنبه هام میتونه خوب شروع بشه و بهتر تموم.

و امروز یکشنبه توی این حجمِ تمیزی و براقی نشستم،مینویسم،میخونم،خیالمُ میگردم،دلم از این 

همه رنگو زیباییِ اطرافم میلرزهو عشق میکنم با تنهاییم،با آرزوهام،با دنیام.

به هر طرف نگاه میکنم تو دنیای کوچیکم نعمتی هست که خدا پشتش نشسته،ازش میخوام 

امروز مهمونم باشه و بشینه پای حرفام

میدونم به دنیا اعتمادی نیستممکنه یه روزی اینا نباشن و من در حسرتها باشمکیف ازشون و 

شکر بابتشون یادم هست هرلحظهو حسم وصف نشدنیه در حال حاضر.




(با سرعت نور از میان گذشته ها رد میشوم،،

و همانطور که دارم تلخِ شیرینِ شاد ِغمگین را میگذرانم،،

این روزها بر من فرود می آینددرست زمانی که منتظرشان نیستم)

                                                                                       سایه





من دیگه بیشترِ صبح هارو با یه حالِ خوشی از خواب بیدار میشم .                      

روزهامو قشنگتر از قبل شب میکنم و با هرلحظه شون کیف میکنم.

یک دلیلش آرزوهامه و تلاشهای شیرینم در جهتشونآرزوهایی که از قلبم میان وعشقم 

بهشون  بی حدهمنو به جریانُ،خروشُ،شوق میندازند.

به نظرم (من چیکار کنم که سحرخیز بشم؟) سؤال اشتباهیه،چون اگه اونچه باهاش

کیف میکنیم رو پیدا کنیم،چنان قدرتی داره عشقش که مارو از جا میکنه.

به نظرم تنبلی و بی انگیزگی هم وجود خارجی نداره،چیزی که هست نداشتن آرزو و 

برنامه ست.هرکسی با یافتن آرزوش و یه برنامه ی شیرین،شادترینُ،

باانگیزه ترینُ،فعالترین آدم روی زمین میشه.

و شروع.اینکه قبل از داشتن آمادگیِ پرواز،با یک بال بپری و بخندی و منتظر
دوتاش نمونی که نمیرسه اون روز. 

شروع که کنی،عشقم باشه،مشکلاتی که میفته رو عشق آسون میکنه،ولی تا قبلِ

آغاز هر مشکلی فقط به تعویق میندازه قدم اولتو،به خصوص اگه 

(به همه چیز جور باشه بعد شروع کنمِ )مغزت نتونی غلبه کنی.

یکشنبه با دوستامون بیرون بودیم،هرکسی از جنس شادیش میگفت،من از روزایی گفتم

که توش سفر،خرید،مهمانی وو هیچ چیز عجیب یا خاصی نیست اما شادیِ بی دلیل،

و سرمستی میجوشه تو دلمخب لازم نیست بگم که براشون غریب بود

زدن به شوخی که این دیگه دیوانگیه و دیوانه خانه لازم.و منی که غش کرده بودم از 

خنده و (آزمودم عقل دور اندیش را      بعد از این دیوانه سازم خویش را)

چررخ میزد بین قه قه هام.

و خبر نداشتن من فرهادی رو خواستارم که تیشه ش رو بر بدنه ی عقلم بکوبه تا 

شیرین تر برقصم.

رفتیم و فیلم تنگه ی ابو قریب را دیدیم.

تلخِ شیرینغمِ عمیقوارستگیدریادلیایثار

موج میزد تو فیلم این کلماتی که هر کدومش دنیاییه.

و من به این فکر میکردم که این جنس شجاعتها و انسانیتها تا ابد در قسمتهایی از

تاریخ و مکان خواهد موند.

و صدای بعضی دردها تا همیشه در گوش فلک ثبت خواهد شد.

فکر میکنم اگه وسط این تنگه بایستم،تنگه ای که انسانیت برش نازل شده خونها را 

میبینمُ،،فریادهارو میشنومُ،،و جنون زیر پوستم ظهور میکنه.



(هنوز به تو عادت نکرده ام دنیا
 غیرعادی ترین عادی.
 آسمانت را پرستشها میکنم.
و بر اعجاز زمینت سجده ها.
و از کفرِ پرستشت نمی هراسم.
که سبزترین ایمان هایم،،
به دنباله ی زیباییهای تو جوانه میزند.
بیش از این دیوانه ام کن،،
من به ایمان بیشتری نیاز دارم.)
                                          سایه
                        

همینطور که داشتم کتاب قدرت حال رو توی گوشی میخوندم،بستمش و خودمو اینجا دیدم.

چیزایی توی ذهنم روانه و من دلم میخواست اینجا جریان پیدا کنهزمستان 97 برحسب برنامه هایی که تو ذهنم داشتم،قرار بود واسم چیزای عجیبی در پی داشته باشهو اگه یادتون باشه اولین پستهای اینجا هم نوشتم دارم مهر متفاوتی رو تجربه میکنمو منتظر بودم تا پاییز بگذره و زمستون با خبرهای خوشش برسهیعنی خودمو از یک سری مسائل رها کردم و قصد داشتم مسیر جدیدی رو شروع کنم بعد از تعدیل حس مخرب ایده آل گراییمخب اون مسائل مال خیلی گذشته هاست و الآن دلم میخواد از حال بگم.

اون روزهای پاییز 97 واسم با یک جراحی کوچک اما کمی سخت همراه شد.و گذشت.

و همینقدر بگم که زمستون قرار بود تحول عظیمی در زندگی تحصیلی من رخ بده و  روانشناسی که دیگه مطمئنم عشقمه و چیزیه که انتخابمه برای همه ی روزهای باقیمانده ی عمرم،شروع بشه.

و در عین ناباوری و اشکو بهت من این اتفاق نیفتاد،،اونم جایی که دست من نبودو مربوط میشد به تغییرات یک شبه ی دفترچه ها و رشته ها و . و از بعد اون یکی بعد از دیگری اتفاقات از راه میرسیدن و شرایط مارو پیچیده میکردنو من گریه کردم،کم آوردم،خیره موندمولی در نهایت سعی کردم سقوطها رو تبدیل کنم به اوجو از شکستها ایده بگیرم و از اعماق وجودم ایمان داشتم داره اتفاقات خفی واسم رخ میده و روزهای من دارن میرسن

تصمیم گرفتم خودآموز بودن توی روانشناسی رو کمی از حالت تفریح خارج کنم و هدفمندترش کنمبرای انتخاب مطالعاتم،مسیر و مقصد تعیین کنم و صد البته زبانم رو که به خاطر سالها رها کردن،افتضاح شده بود،قوی کنم،چون تو این مسیر خیلی بهش نیاز داشتم و کارگاه های آموزشی شروع کنم،برای شبکه های مجازیم ایده هایی  پیدا کردم و و میخوام درمان رو از خودم آغاز کنمو بیاموزمو بیاموزم تا ببینم مهر 98 دنیا منو روی کدوم  صندلی خواهد نشوند 

خب من خیلیییی وقت هست که میخوام برم کلاس زبان

و اسفند کلاس رفتم و پذیرفتم که خودآموز بودن توی همه چیز سخته و باید کمک گرفتو بماند که درسهای 7 جلسه زبانم روی هم جمع شده و من باید همین روزها به جای خوبی برسونمشونچون من عاشق  تدریسم،،و دیگه تنها چیزی که انتخابم شده واسه ی یاد دادن زبانهکه با یک فشار 3ماهه میخوام به خوبی قبلش کنمو از عشقم پول در بیارمو هیچ درسی دیگه نمیخوام آموزش بدم.و دلیل دیگه م خوندن مقالات و . زبان اصلیه در جهت هدفهام.و اینکه میخوام زبان فرانسه رو شروع کنم،،حتی قبل از عید یه استاد عالی فرانسه هم سرراهم قرار گرفت،باهاش حرف زدم،و تصمیمم این شد که همزمان با انگلیسی شروعش نکنم،کمی فرصت بدم به خودم و انشالا از تابستون وارد برنامه هام بکنمش

رانندگی که سالها رها شده بود و  برای انجام کارهام وجودش واسم اامی بود،شروع شد و من به خاطر شرطی شدنهای قبلیم،سراغش نمیرفتم که از بهمن با غلبه بر ترسهام باز رانندگی کردمو هرروز انجامش دادمو باورم نمیشد این منم که باز پشت فرمون هستم

2 تا شغل عالی رو به خاطر موقعیتهایی که زمستون پیش اومد و فکر میکردم وقتش نیست واسم،به کسای دیگه ای معرفی کردمو خودم از دستشون دادمکه خب بعد دیدم خودم وقت و شرایط انجامشون رو دارم به خاطر اینکه یک سری برنامه هام کنسل شدبعد ایده هایی به ذهنم رسیدو اسفند ماه بود که رزومه فرستادمو 2 تا امتحان دادم،خیلی براش تلاش کردم.پذیرفته شدم و در پوست خودم نمیگنجیدمروند کار اینه که سفارشهایی قبول میکنم و خونه انجام  میدم و میفرستماینم در جهت غلبه به ترسهام،قدم بزرگی بود واسمسفارشها ترکیب نوشتن و هنر و هست که توی اونهام باید خودآموزیم رو کنار بذارم و برای ارتقای شغلم درستو حسابی تر بیاموزمکارهای کوچیکی هم قبل عید انجام دادم در مسیرش و عالی بودن واسم که فعلن بعد عید،هنوز سراغشون نرفتم.بماند که توی کارم هم سفارش همینطور قبول نمیکنمو از زیر  کار در میرم به خاطر اینکه دلم میخواد زبان و کارهای عقب افتاده م رو راستو ریس کنم و بعد شروع کنم.و به قول دارن هاردی فک کنم من آخر عقاب نشمو مرغ بمیرم،با این تعویق هام خب خیلیی زمستون پرباری داشتم از دید خودمچنان تلاش میکردمو پیش میرفتم که خودم توی حس و حال انفجاریم مونده بودمگویا هرروز صب بمبی داشتم که بخشی از ترسهامو باورهای اشتباهمو باهاش میتردم و آخرشب با تصاحب یک غنیمت جنگی میخوابیدمینییی اصن دلم نمیخواست بخوابم،،عشق و تلاش تو روزهام موج میزدخنده و گریه باهم

و من از تمام شکستها و غصه ها و رنجهای پیش آمده ی زمستون 97 سپاسگزار بودم،،چون سایه ای که همیشه دلم میخواست برگردونمش و سالها س گرفته بود،،از بین خروارها خاکو سنگو سنگینی سرش رو بیرون آورد و خروشید.و سبک شد.

چند تا کتاب هم خوندم اون مدت که عاشقشون شدم و حالا 2تاش رو دوباره میخوام بخونمکتابهای : محدودیت صفر،و در شادی پایدار زیستن.درباره شون خواهم نوشت

حالا کتابهای قدرت حال،خویشتن مقدس شما،رهایی از دانستگی .تو روزهام هستن که عاشقشونم و از همه شون مینویسم بعد از اتمام

و کتاب (بهترین سال زندگی تو) دارن هاردی و عظمت خود را دریابید وین دایر رو هم 1 هفته ای هست تمام کردم،هردوتاش عالی بودن.میخوام از تأثیرشون روی خودم بنویسمیک سری کتاب هم خریدم،،عید همینطور بهشون نوک زدم اما هنوز نمیدونم به کجا خواهند رسوندم. در جهت به خود رسیدن و آراستگی هم یک کاری که سالها میخواستم انجام بدم،،خیلی روون و زیبا سرراهم قرار گرفتو انجامش دادم اواخر اسفند و اصن باورم نمیشدداینقددر چسبیددد

یه جمله ای بود،،یا شاید هم تو یه کتاب خودماز برایان تریسی شاید یادم نمیاد واقعن و این بود : اگر بخواهید و قدرتهای ذهنی خود را آزاد کنید،میتوانید در عرض چند ماه،بیش از چندین سال دیگران نتیجه بگیریدیه همچین چیزی

و من زمستون فهمیدم میشه راه رو دقیقن از بیراهه ها یافتمیشه بر آوارها،قصر ساختمیشه هرروز چند بار افتاد و صبح روز بعد ایستادمیشه در یک فصل یا یک ماه حتی اندازه ی یکسال خودت قد بکشی اونم نه با تلاش فرسایشی،با تلاش عاشقانه ی انرژی بخشمن گاهی اینقدر حالم خوب بود که انگار نیاز به خواب هم نداشتم،تو تمام طول روز فقط یه قهوه خورده بودم و متوجه گذر زمانو گرسنگی و خستگی نشده بودم،اینقدر حین کارام کیف میکردم فقط به شرط اینکه غمو اشکو اشتباهو نقصو ضعفمون رو انکار نکنیم،بپذیریمشون.شاید چیزهایی درون ما باشن که تا روز آخر زندگیمون بمونن،،نمیشه همیشه جنگید،اما میشه تبدیلشون کرد.میشه مانع  آسیب زدنشون به خود یا دیگری شد

و خدا و ایمانو ندادنهاش.چرا اینقددر قشنگه.چرا اینقدر کارش درسته.چرا اینقدر به موقع نمیده،نمیرسونه،راهتو سد میکنه،اشکتو در میاره.چرا اینقدر وقت شناسو میخکوب کننده ست

کمی روزهام شلوغهسررشته هام کمی از دستم افتادهکمی گیجم

اگه اینارو تو پستم میبینید،،چون قبلش تو روزهام و درونمه.من تو مرحله ی جدیدی از زندگیمم.بعد از گذر از یک گذشته ی سخت چند ساله و یک پاییز،زمستون عجیب.اما خیلی زود نظم میگیرمو با پستهای معرکه ای میام.

و اینکه شاید کارهایی که من انجام دادم به نظر شما ساده و کوچیکوفلانن اما برای سایه و اینکه خودش میدونه چی رو داره میسازه و چی بوده و به کجا داره میرسه،،بزرگو خوش آیندن.

پر از ایده و هدفم.

 کااااش از همه ی چیزهایی که گذشته بگم.!! برم از 10 سال بگمو بیام جلو.!!!


فروردینهایم را مرور میکنم،،تو در همه ی آنها هستیحتی در آنها که نیستی.همیشه کسانی هستند، که نیستند.تو نیستی و بهارها همچنان می آیند.عجب پدیده ی شگفتی.عجب زوری دارد زندگی.

(سایه)


الآن ساعت 2:37 دقیقه ی بامداد سه شنبه ستو من تو حسی تشکیل شده از شورو شعف،شادی،بی حسی و کرختی،گشادگی قلبو مورمور شدن پاها هستمیه گزگز خوشایند عجیب که از وسط قلبم شروع میشه،،به  برق گرفتگی لذت بخش تبدیل و میرسه به انگشتان پاهام. نمیدونم تونستم حالمو توصیف کتمو حجم حسی که نامی براش ندارمو??

و دلیل ایجاد این حس در من?

حین خوندن کتاب قدرت حال این حس بهم دست داد.

وقتی صفحاتیش رو میخونم که گویی خودم نوشتم!!

وقتی به راهکارهای پیشنهادیش میرسم که خودم،بدون اینکه بدونم اینها یک روشن،،از 2 سال پیش شروع به انجامشون کردم،،اون روزها حتی اسم اکهارت تول رو هم نشنیده بودم.

به این فکر میکنم چندبارر،چند بااار خودمو ایده هامو اونچه به ذهنو قلبم میرسیده نادیده گرفتم??چقدر خودمو ندیدم.چقدر از ترس نتونستن رها کردمچندبااار عمل نکردم.همه مون.همه مون.

همه مون چند بار امتحان نداده،مردود شدیمنرفته،افتادیمندیده،ترسیدیمچقدر لذت رو از خودمون محروم کردیمچندتا استعداد رو کشتیم.

این حتی از معدود بارهاییه که از خودم تعریف میکنم،من این چیزهارو شاید فراموش نکنم اما نمیگمحتی الآن از نوشتنش شرمنده م.و همین حالا که حسم یکم فروکش کرده،،یکی میگه حالا خجالت نمیکشی آخه،،چیز خاصی نیست.

بارها میخواستم کتاب بنویسماما به خودم گفتم: این همههه بهتر از توچی میخوای بگی اصن.و حالا که کتابی دستمه که انگار خیلی جاهاشو نوشتم،،به خودم میگم چند بار قبل از جنگ،، شکست خوردی سایه????حتی تو وبلاگمکامنت هاو خیلی جاها،،من کلمات این کتابو نوشتماما اون زمان حتی این کتاب رو ندیده بودم و باز یه چیزی میگه تصادفیهاینو نشر نده.پاکش کنخودپسندیهتو کجا،،اون نویسنده کجاو اگه همین حالا ذخیره و انتشار رو نزنم،حتمن پاکشون میکنممن خوب بلدم خودمو پاک کنم.

و رنجها.دردها.سختیها و فشارها.چقددرر رشدم دادید

سپاسگزارم ازتون.امشب یک پله پذیراتر شدمو یک پله خودمو باورتر کردم!!

این سایه ست. یا

این چندتا سایه ست.در یک جسم.

این خودمم.

میخواهم پرواز کنمآسمانت را که بگردمردپایم که بماندهیچ که نباشم،،اکنونمچیزیکه حالا هستم،،که میخواهم همیشه باشم که گویا همه چیز هستو هیچ نیستو من عاجزم از بیانشمیخواهم بگویمش و توانم نیستعاجزم از نام گذاری آنچه در این لحظه هستمشاید هم نیستم.کلمه کم آورده ام.حالا گفتنی نیست،،شنیدنی نیستچشیدنیست.چیزی شبیه از دست دادن که نتوانستم بنویسمش اما کشیدمچیزی شبیه دلتنگیهای ناتمامچیزی شبیه آنچه خوب بلدش هستم،،حمل همیشگی این بارها.

بدون هیچ ویرایشی.سایه بی سانسور و ویرایش.


همینطور که داشتم کتاب قدرت حال رو توی گوشی میخوندم،بستمش و خودمو اینجا دیدم.

چیزایی توی ذهنم روانه و من دلم میخواست اینجا جریان پیدا کنهزمستان 97 برحسب برنامه هایی که تو ذهنم داشتم،قرار بود واسم چیزای عجیبی در پی داشته باشهو اگه یادتون باشه اولین پستهای اینجا هم نوشتم دارم مهر متفاوتی رو تجربه میکنمو منتظر بودم تا پاییز بگذره و زمستون با خبرهای خوشش برسهیعنی خودمو از یک سری مسائل رها کردم و قصد داشتم مسیر جدیدی رو شروع کنم بعد از تعدیل حس مخرب ایده آل گراییمخب اون مسائل مال خیلی گذشته هاست و الآن دلم میخواد از حال بگم.

اون روزهای پاییز 97 واسم با یک جراحی کوچک اما کمی سخت همراه شد.و گذشت.

و همینقدر بگم که زمستون قرار بود تحول عظیمی در زندگی تحصیلی من رخ بده و  روانشناسی که دیگه مطمئنم عشقمه و چیزیه که انتخابمه برای همه ی روزهای باقیمانده ی عمرم،شروع بشه.

و در عین ناباوری و اشکو بهت من این اتفاق نیفتاد،،اونم جایی که دست من نبودو مربوط میشد به تغییرات یک شبه ی دفترچه ها و رشته ها و . و از بعد اون یکی بعد از دیگری اتفاقات از راه میرسیدن و شرایط مارو پیچیده میکردنو من گریه کردم،کم آوردم،خیره موندمولی در نهایت سعی کردم سقوطها رو تبدیل کنم به اوجو از شکستها ایده بگیرم و از اعماق وجودم ایمان داشتم داره اتفاقات خفنی واسم رخ میده و روزهای من دارن میرسن

تصمیم گرفتم خودآموز بودن توی روانشناسی رو کمی از حالت تفریح خارج کنم و هدفمندترش کنمبرای انتخاب مطالعاتم،مسیر و مقصد تعیین کنم و صد البته زبانم رو که به خاطر سالها رها کردن،افتضاح شده بود،قوی کنم،چون تو این مسیر خیلی بهش نیاز داشتم و کارگاه های آموزشی شروع کنم،برای شبکه های مجازیم ایده هایی  پیدا کردم و و میخوام درمان رو از خودم آغاز کنمو بیاموزمو بیاموزم تا ببینم مهر 98 دنیا منو روی کدوم  صندلی خواهد نشوند 

خب من خیلیییی وقت هست که میخوام برم کلاس زبان

و اسفند کلاس رفتم و پذیرفتم که خودآموز بودن توی همه چیز سخته و باید کمک گرفتو بماند که درسهای 7 جلسه زبانم روی هم جمع شده و من باید همین روزها به جای خوبی برسونمشونچون من عاشق  تدریسم،،و دیگه تنها چیزی که انتخابم شده واسه ی یاد دادن زبانهکه با یک فشار 3ماهه میخوام به خوبی قبلش کنمو از عشقم پول در بیارمو هیچ درسی دیگه نمیخوام آموزش بدم.و دلیل دیگه م خوندن مقالات و . زبان اصلیه در جهت هدفهام.و اینکه میخوام زبان فرانسه رو شروع کنم،،حتی قبل از عید یه استاد عالی فرانسه هم سرراهم قرار گرفت،باهاش حرف زدم،و تصمیمم این شد که همزمان با انگلیسی شروعش نکنم،کمی فرصت بدم به خودم و انشالا از تابستون وارد برنامه هام بکنمش

رانندگی که سالها رها شده بود و  برای انجام کارهام وجودش واسم اامی بود،شروع شد و من به خاطر شرطی شدنهای قبلیم،سراغش نمیرفتم که از بهمن با غلبه بر ترسهام باز رانندگی کردمو هرروز انجامش دادمو باورم نمیشد این منم که باز پشت فرمون هستم

2 تا شغل عالی رو به خاطر موقعیتهایی که زمستون پیش اومد و فکر میکردم وقتش نیست واسم،به کسای دیگه ای معرفی کردمو خودم از دستشون دادمکه خب بعد دیدم خودم وقت و شرایط انجامشون رو دارم به خاطر اینکه یک سری برنامه هام کنسل شدبعد ایده هایی به ذهنم رسیدو اسفند ماه بود که رزومه فرستادمو 2 تا امتحان دادم،خیلی براش تلاش کردم.پذیرفته شدم و در پوست خودم نمیگنجیدمروند کار اینه که سفارشهایی قبول میکنم و خونه انجام  میدم و میفرستماینم در جهت غلبه به ترسهام،قدم بزرگی بود واسمسفارشها ترکیب نوشتن و هنر و هست که توی اونهام باید خودآموزیم رو کنار بذارم و برای ارتقای شغلم درستو حسابی تر بیاموزمکارهای کوچیکی هم قبل عید انجام دادم در مسیرش و عالی بودن واسم که فعلن بعد عید،هنوز سراغشون نرفتم.بماند که توی کارم هم سفارش همینطور قبول نمیکنمو از زیر  کار در میرم به خاطر اینکه دلم میخواد زبان و کارهای عقب افتاده م رو راستو ریس کنم و بعد شروع کنم.و به قول دارن هاردی فک کنم من آخر عقاب نشمو مرغ بمیرم،با این تعویق هام خب خیلیی زمستون پرباری داشتم از دید خودمچنان تلاش میکردمو پیش میرفتم که خودم توی حس و حال انفجاریم مونده بودمگویا هرروز صب بمبی داشتم که بخشی از ترسهامو باورهای اشتباهمو باهاش میتردم و آخرشب با تصاحب یک غنیمت جنگی میخوابیدمینییی اصن دلم نمیخواست بخوابم،،عشق و تلاش تو روزهام موج میزدخنده و گریه باهم

و من از تمام شکستها و غصه ها و رنجهای پیش آمده ی زمستون 97 سپاسگزار بودم،،چون سایه ای که همیشه دلم میخواست برگردونمش و سالها س گرفته بود،،از بین خروارها خاکو سنگو سنگینی سرش رو بیرون آورد و خروشید.و سبک شد.

چند تا کتاب هم خوندم اون مدت که عاشقشون شدم و حالا 2تاش رو دوباره میخوام بخونمکتابهای : محدودیت صفر،و در شادی پایدار زیستن.درباره شون خواهم نوشت

حالا کتابهای قدرت حال،خویشتن مقدس شما،رهایی از دانستگی .تو روزهام هستن که عاشقشونم و از همه شون مینویسم بعد از اتمام

و کتاب (بهترین سال زندگی تو) دارن هاردی و عظمت خود را دریابید وین دایر رو هم 1 هفته ای هست تمام کردم،هردوتاش عالی بودن.میخوام از تأثیرشون روی خودم بنویسمیک سری کتاب هم خریدم،،عید همینطور بهشون نوک زدم اما هنوز نمیدونم به کجا خواهند رسوندم. در جهت به خود رسیدن و آراستگی هم یک کاری که سالها میخواستم انجام بدم،،خیلی روون و زیبا سرراهم قرار گرفتو انجامش دادم اواخر اسفند و اصن باورم نمیشدداینقددر چسبیددد

یه جمله ای بود،،یا شاید هم تو یه کتاب خوندماز برایان تریسی شاید یادم نمیاد واقعن و این بود : اگر بخواهید و قدرتهای ذهنی خود را آزاد کنید،میتوانید در عرض چند ماه،بیش از چندین سال دیگران نتیجه بگیریدیه همچین چیزی

و من زمستون فهمیدم میشه راه رو دقیقن از بیراهه ها یافتمیشه بر آوارها،قصر ساختمیشه هرروز چند بار افتاد و صبح روز بعد ایستادمیشه در یک فصل یا یک ماه حتی اندازه ی یکسال خودت قد بکشی اونم نه با تلاش فرسایشی،با تلاش عاشقانه ی انرژی بخشمن گاهی اینقدر حالم خوب بود که انگار نیاز به خواب هم نداشتم،تو تمام طول روز فقط یه قهوه خورده بودم و متوجه گذر زمانو گرسنگی و خستگی نشده بودم،اینقدر حین کارام کیف میکردم فقط به شرط اینکه غمو اشکو اشتباهو نقصو ضعفمون رو انکار نکنیم،بپذیریمشون.شاید چیزهایی درون ما باشن که تا روز آخر زندگیمون بمونن،،نمیشه همیشه جنگید،اما میشه تبدیلشون کرد.میشه مانع  آسیب زدنشون به خود یا دیگری شد

و خدا و ایمانو ندادنهاش.چرا اینقددر قشنگه.چرا اینقدر کارش درسته.چرا اینقدر به موقع نمیده،نمیرسونه،راهتو سد میکنه،اشکتو در میاره.چرا اینقدر وقت شناسو میخکوب کننده ست

کمی روزهام شلوغهسررشته هام کمی از دستم افتادهکمی گیجم

اگه اینارو تو پستم میبینید،،چون قبلش تو روزهام و درونمه.من تو مرحله ی جدیدی از زندگیمم.بعد از گذر از یک گذشته ی سخت چند ساله و یک پاییز،زمستون عجیب.اما خیلی زود نظم میگیرمو با پستهای معرکه ای میام.

و اینکه شاید کارهایی که من انجام دادم به نظر شما ساده و کوچیکوفلانن اما برای سایه و اینکه خودش میدونه چی رو داره میسازه و چی بوده و به کجا داره میرسه،،بزرگو خوش آیندن.

پر از ایده و هدفم.

 کااااش از همه ی چیزهایی که گذشته بگم.!! برم از 10 سال بگمو بیام جلو.!!!


فروردینهایم را مرور میکنم،،تو در همه ی آنها هستیحتی در آنها که نیستی.همیشه کسانی هستند، که نیستند.تو نیستی و بهارها همچنان می آیند.عجب پدیده ی شگفتی.عجب زوری دارد زندگی.

(سایه)


باز من بی تصمیم قبلی به سمت وبلاگم یورش آوردم اما این بار میدونم چی میخوام بگمو اگر این حرفهای امروزم که منو به وجد آوردن و آدم دیگه ای کردنم،،حتی بتونه یک نفر رو کمی بلرزونه،من به هدفی که امروز از نوشتن دارم،رسیدم.
من از عید تا حالا یک سری حس های تکراری، اتفاقات تکراری رو تجربه کردمکه اگرچه در ظاهر متفاوتن اما در نفس به هم شبیهن.
و باز امروز میبینم تصمیمات و انتخابهای شرطیمون،،تکرارهاتقریبن همه ی زنگیمون رو فرا گرفتنو تا اونچه باید رو ازشون نگیریم،،رخ خواهند دادحتی ماه هاسالها و یا تا آخر عمرخوب که بررسی میکنم،از وقتی به تکراریهای زندگیم توجه کردم مثل واکنشهای همیشگیم،اتفاقاتی که هراز چندی می افته و حس هایی که مکرر با یک فاصله ی زمانی به سراغم میان.می بینم هیچ چیز مثل دیدن و شنیدن این تکرارها، زندگیمون رو عوض نمیکنه.واژه ی زیبای آگاهی_آگاه شدنچی از تو زیباتره . 
تازگی ها خیلی مراقب تکراریهام،،هم اعمال وافکارو.تکراری و شرطی شده مهم اتفاقات تکرار شونده ی زندگیمگاهی به خودم میام،می بینم باز دارم فلان مزخرف رو تکرار میکنم.سریع جلوی خودم و روانم  رو میگیرم،ایست میدم و آگاه میشم به اون لحظه و خودمو وجودم و متفاوت از قبل یا عمل میکنم یا متفاوت از قبل نگاهو بررسی.همیشه پیروز نیستم اما اون جاهایی که اجازه ندادم تکرار رخ بده،نتایج شگفت انگیزی گرفتم از جمله اینکه،هیچ چیز یا کسی اونقدر قوی نیست که بتونه منو بلرزونه مگر اینکه من اجازه بدم و اسیرش بشمو از دست دادن آزادی یعنی آغاز تهاجم افکارو احساسات مخرب. 
به نظرم قسمت اعظم دردها،رنجهای ماندگار،خودخوریها،و سعی در اثبات داشتنهامون و. از اون نقطه ای نشأت میگیره که بخواهیم بزرگ بودنمون رو حفظ و اثبات کنیمو چقدر وقتی این رو رها میکنیم،آزادتریمتو لحظه تریمو حتی بزرگتریم! و حس وجودی ابهت را تجربه می کنیممن فکر میکنم تنها زمانی بزرگیم، که حفظ بزرگیمان با چنگ و دندان را رها کنیمدر کنار این بزرگی،،آزاد هم میشویم و پر از درک و عشقنه فقط یک بزرگ توخالی
این رو به خصوص از عید تا حالا بارها تجربه کردم،و وقتی داشتم خودخوری میکردم،یا از حال دور میشدم،جملات شگفت انگیزی از کارلوس کاستاندای بی نظیر در ذهنم زنگ خوردن و منو در عرض چند ثانیه از این رو به اون رو کردن : (( بیشتر انرژی ما صرف حفظ اهمیتمان می شود،اگر می توانستیم بخشی از آن اهمیت را از دست بدهیم،دو چیز خارق العاده برایمان پیش می آمد،یکی اینکه نیرویمان را از کوشش برای حفظ آرمان توهمی عظمت خود،رها میکردیم.دوم اینکه نیروی کافی را در اختیار خود می گذاشتیم تا ذره ای از عظمت راستین کائنات را لمس کنیم))
این جملات از جادویی ترین جمله هاییه که من خوندم.من رو در عرض چند ثانیه از چیزی که میتونه چند روز شاید درگیرم کنه،آزاد میکنهدنیا رو واسم سفید،پرنور،و اعجاب انگیز،،و خودم رو سرشار از آزادی،رهایی،سبکی و بی عملی میکنهبی عملی راه گشای انرژی بخشانگار روح جدیدی در من زاده میشه و شکرو.شکروو.شکر بر من روانهگویا در عظمت  کائنات بیکران چون نقطه ای به پرواز در میاماین جمله برای من پر از سحرو جادوئه.بکرو نابه و هربار دریچه ی جدیدی رو بر من باز میکنه
و حالا این روزها هرجا پا میذارم،کارلوس کاستاندا یه جوری سرراهم سبز میشه،،از کافه ای که تصادفی واردش میشم و روی تنها میز خالیشون،کتاب (حقیقتی دیگر) کارلوس کاستانداییه که خب خیلی شناخته نشده,,تااا لحظاتمو خوابهامو رؤیاهامو افکارم.مدام هست و مدام نجاتم میده.چند ماه پیش کتابی به اسم هنرخواب بینی ازش دانلود کردم،عاشق اسم کتابش شده بودم ولی نخوندمو فراموش شد
و حالا که بخش زیادی از حفظ عظمتم را از دست داده ام،قلبم میگوید: وقت تو رسیده کارلوس کاستاندای سحرانگیز





معجزهجادوتنها عصای موسی،گلستان ابراهیم،نهنگ یونس و زلیخای یوسف نیست.می تواند چون قرآن محمد،،کتابی باشد و یا حتی جمله ای.که بتواند روحتان را با سرعت نور طی کند و در اوج معلقتان نگه دارد،،جایی درست نزدیک خدا یا خودی که با آن متولد شده اید.!!  
                                                                                                                                                                                                                   سایه


همیشه در حال فکر کردن بودمهمیشه در حال کنکاشهمیشه در حال تغییر دادن خودم یا حتی دیگرانهمیشه در حال تلاش بودم،تلاشهای فرسایشی بی نتیجهدر حال کنترل اطراف،برنامه ریزیش اونجور که خودم می خوام و نقشه کشی برای هر چیزم
روزهام گاهی سخت می گذشتن و شبهام ناآروم
و حالا خوب که فکر میکنم،،عجب موجود کسل کننده ای بودم حتی لازم نیست خوب فکر کنم،کسل کننده بودم و تمام.
به نظرم مدام دنبال آرامش بودن مساویه با پریشانیمدام در پی تغییر بودن،ثابت موندنهبه نظرم مدام جنگیدن،،شکست های پی در پی از اون چیزی هست که میخوای زمینش بزنی
حالا بیشتر دنبال پذیرش هستمو میبینم این نگاه کردنها،،جدال رو از من دور کردهوقتی دیگه نخواستم اثبات یا انکار کنم،رهایی و سبکی روحمو در بر گرفتهوقتی دیگه دنبال مخفی کردن عیبهام نبودم،،و فقط نشون دادن حسنهام،، شکوفا شدم در خودمبیشتر خودم رو شناختم و بیشتر از اسارت نظر دیگران درباره ی خودم نجات پیدا کردمحالا لذت میبرم و شادترم
به نظرم تبدیل خیلی با شکوه تر از تغییر هستشاید خیلی موارد هیچ وقت تغییر نکننمثل خشم هاعیبهاغم هادلتنگی ها و سوگهامون.ممکنه مواردی رو نتونیم تا ابد فراموش کنیم مثل: آسیب هاتحقیرشدنهافراموش شدگیهابدرفتاریهایی که باهامون شدهاما چیزی که قطعن میتونیم انجامش بدیم،،تبدیل همه ی اینها به چیزی با شکوههما بهترین درمانگر خودمون میشیم اگر زجرو دردی رو که متحمل شدیم،بشناسیم،درسش رو بگیریمباشکوه برای هرکس معنای خودش رو داره و برای من به معنای خلق یک شعر یا نوشته،،تابلوی نقاشی،،خوراکی رنگین و التیام روح دیگریست به نظرم یک جایی باید نقطه بذاریم ته جدالها و تغییر دادنها.و آغاز کنیم پذیرشها و تبدیل کردنهارو.اینجوری آرامشی که مدام واسه تصاحبش میجنگیم،،بی سرو صدا،،ساکن خونه ی  روانمون میشه.


صبح که از خواب بیدارم شدم، خوب میدونستم دیگه تا دستی به سر و روی خونه نکشم، هیچی نمیچسبه.
من هفته ای دو بار تمیزکاری میکنم،این جوری هم وقت کمی ازم میگیره و هم خونه همیشه برق میزنه و نگاه کردنش حالمو خوش میکنه. اما چون کارهای خونه،البته غیر از آشپزی که محبوب دلو روحمه، واسم سخته و گوش کردن کتاب صوتی یا پادکست هم، هربار، به دفعه ی بعدی تمیزکاری مؤکول میشه،،گاهی مثل الآن وسط یک خونه قرار میگیرم که دیگه از نفس افتاده و نمیتونه نفس منو تازه کنه.
اما خب باز با خودم مهربونی میکنمو به خودم میگم خب تو این 3 ماه اخیر،،اولین باره که خونه،،اونم نه خیلی زیاد،،از دستت لیز خورده.سخت نگیر
قهوه مو گذاشتم رو گاز.شیر رو ریختم تو شیرجوش،،و دلم یه چیزی خواست که خب اسمشو فراموش کردمو مامان همیشه واسم درست میکردزنگش زدمو دستورشو گرفتم.عطر کره،آرد،رازیانه،زیره و زردچوبه که با قهوه آمیخت،،من دیدم تو خونه ی نامرتبم هم چقدر لذت وجود داره و چقدر خوشحال شدن من آسونهشیرقهوه رو با اون ترکیبی که اسمشو نمیدونم خوردم و بهشتی بودن مزه ش یک آن مسخم کردو حس کردم مثل اسفناجهای ملوان زبل،،انرژی کوزت شدن رو بهم داد
از اونجایی که سال 98، از اهدافم رسیدگی به بدن و جس.
با تونر پوستمو پاک کردم، و آبرسان زدم.چقدر حس مراقبت کردن از خودمون شیرینهبه نظرم رسیدگی به خودمون، یکی از انرژی بخش ترین کارهاست.
پنجره ها رو باز کردملباسشویی رو روشن کردمگردگیری،،جارو،،تی،،مرتب کردن کمدها و یخچالهر گردی که تکیده میشد انگار چیزهایی از من میکندو شادابی رو اضافه میکرد بهمهمینطور که انرژیهای خوب جاری میشدن،،خستگیم در میرفتبین کارهام یه دونه تخم مرغ بومی هایی که مامان جون واسم فرستاده بود آب پز کردم، خوردم و مولتی ویتامینو بیوتینم رو هم فراموش نکردم.از یادآوری حجم عشق مامان جونم و اینکه همیشه حواسش بهم هست غرق شادی و شکر شدم.با تمام لهیدگی و شیطانی که گولم میزد شام نپز دیگه،،اما حس کردم خوشحالیم از تمیزی خونه و انجام کارهام اونقدر زیاده که میتونه خستگی رو کنار بزنه.ماکارانی پختم اونم با یک روش من درآوردی که همون لحظه به ذهنم رسید،،و مزه ی خاص خوبی در اومد ازش.
یه چایی دارچین دم گذاشتمو دوش گرفتماومدم چایی خوردم و دیگه بعد یک روز کتاب نخوندن،،دلم فقط کتابمو میخواست
کتاب تسلی ناپذیر رو میخونم،،که درست زمانی که تصمیم گرفتم باز تاریخ و رمان رو شروع کنم،،هدیه ش گرفتم و حتمن واسم حرفایی داره.
همسر رسید،شام خوردیم،نهنگ آبی دیدیم،حرف زدیم و روز من تمام شد.و بیخوابی زده به سرم  
به امروز که فکر میکنم، میبینم کار خاصی توش نبود،تمرینهای زبانمو انجام ندادم، سفارشی قبول نکردم، چیزی ننوشتم، 10 صفحه بیشتر نخوندماما لذت بردم، خوشحالو راضی بودمنه به گذشته رفتم نه به آیندهتوی حال غوطه ور بودم،،آرزویی هم انگار نبودو تقلاییرها بودمو گویا همه چیز خلاصه میشد در انجام کارهای روزمره ی عادیانگار در جهان امروز من تنها کار،،همین بودعجله و شتابی نداشتمو حتی لذت بردم از همینهااز خودم مراقبت کردم و حواسم به خودم بود.و حالا باز به این فکر میکنم که من لذت بردن بدون ایده آل گرایی، شاد شدن از چبزهای کوچیک،کوچیکشکر به خاطر همه چیز رو دارم یاد میگیرم و روز به روز بهتر میشم تو این ها.






زندگی چه میتوانست باشد جز تو که رو به رویم نشسته ای،،و آفتاب که بیخیال بر ما لمیده و آهنگ صدایت که میپیچد و واژه هایت که مرا به خود میخواند.و منی که کنارت چای مینوشم و چشمانم که تنها تو را میبینند . و مایی که خیالمان نیست،،لحظه ای دیگر چه هستو چه نیست.
                                                                        سایه

این روزها میلم به نوشتن،،به طبیعت،،به رنگ،،به زیباییها.اونقدر عجیب و زیاد شده که هر آن کلمات منو به دنیایی جادویی میبرن که دلم میخواد جایی خلقش کنم و کجا بهتر از اینجا که میتونم بی هیچ ویرایشو سبک،سنگینی جهانمو بنویسماینکه بتونم دنیامو با نوشتن بسازمو ابزارم واژه ها باشن،،برای من، دیوانه کننده شیرینهنوشتن برای من همون شراب مرد افکنیه که از دنیا و زرو زورش فارغم میکنهو اینکه این روزها میلم برای خودم بودن محض،،بی اینکه فکر کنم کسی اینجوری دوستم خواهد داشت یا نه،تأییدم خواهد کرد یا نه،،قشنگ به نظر میرسم یا نههیجان زده م میکنه

به نظرم آزادی و آرامشو لذت دو جهان و شادیهای بی دلیل، از اون لحظه ای شروع میشه که نظراتو قضاوتها واست مهم نباشن،،خودت باشی با تمام بدیهاو سیاهی هاتبحث نکنی و نخوای تأیید بگیری و نخوای اثبات کنی هیچ چیزت رو .

و چی شیرین تر از اونکه در بی آرزویی،،نگاهت به آرزوهات باشه!!

یعنی نخوای به چیزی برسی و بعد بخندیتو همین جایی که هستی، با عشقی که میکنی در راه رسیدن،،کیف کنی و تازه بشی.

به نظرم وقتی عاشق چیزی هستیم و براش تلاش میکنیم،،آدمهای بهتری هستیم،،مهربانتر،،رهاتر،،شادتر،،.دیگه چیزایی که نباید رو نمی بینیم،نمی شنویمچیز زیادی نمی مونه که آزارمون بدهو روحمون تو روز هزار بار به لذت و شعفو هیجان پرواز میکنه.

انگار پیدا کردن کاری که از انجامش دیوانه میشیم،،همه ی اون چیزی هست که باید انجام بدیم! بعد اون دست به کار میشه و خودش مارو اصلاح میکنه،،زیباتر میکنه،،خودمون میکنهانگار اون چیزایی که میخوایم درست کنیمو نمیشه رو درست میکنه.عشق چه کارها که نمیکنه و انگار ما فقط باید اونو پیدا کنیم تا پیدا بشیمتا سر جای درستمون قرار بگیریم.

این روزها خود خودم بودن،،نه گفتن جایی که نمیخوام،،در دست گرفتن خودم،،و عیان کردن عیبها و نقصها و اشتباهاتو حتی گناه هام، واسم آسونتر شدهبعد میبینم زندگی هم واسم آسونترهبعد میبینم دنیا و آدمهاشم قشنگترن،آسونترن

چشمهام قشنگی آدمها رو اینجوری بیشتر میبینه،،اینکه دیروز کسی رو دیدم که از تماشای گلها لذت میبردو بی عجله کنارشون می ایستادو بهشون لبخند میزدخب چی کیف دارتر از تماشای آدمی که داره با آسمونو ابرو گلها کیف میکنه

این روزها قشنگترم با تمام ناهماهنگی هایی که پیش میانو اجتناب ناپذیرن،،قوی ترم با تمام باورهایی که هنوز ریشه کن نشدن درونم و اشتباهن،،بهتر میبینم با تمام اون کوریهایی که دارم و بهتر میشنومو شنیدن آدمها و قصه هاشون بزرگم میکنه

این روزها باز رمان خوندن رو شروع کردم و خودمو اون دختر بچه ی کوچیک دبستانی میبینم که( باخانمان) رو دور از چشم خانواده ش میخوندو گوشه ی تختش برای پرین زار میزد.حالا دیگه با خودمو احساساتمو آدما دوست ترم.




آنقدر زیبا بودی که هرچه از تو میگذشتم،باز دوباره به خودت میرسیدمنمی توانستم نگاه از تو برگیرمدر تو غرق بودمو نجاتم بودیدر تو میمردمو از نو زندگی میکردم و هر بار این زندگی حرفهای تازه تری برای گفتن داشتتو نور بودی و التهاب واژه و من خود واقعیم را در تو می دیدم که می تواند با شکوه باشدو سفیدو دور یا  حتی کوچکترو حساسو نابه هنگامو همین دورو برها.و در هر حال این من بودم.من واقعی. 

                                         سایه


بوی کیک توی فر که پیچیده بود تو خونه ی تمیزم،شوق سفر در دلم و کمکها و صبوریهای همسر،،عصر دل انگیز چهارشنبه ای رو ساخته بود که هنوز مزه ش زیر دندونمهدونه دونه پنکیک هارو هم سرخ کردمو تو ظرف چیدمکرم کیکمو زدمو سلفون کشیدمکوله هامون رو بستم،،میوه هارو آماده کردمکرم صورتم رو هم زدمو کتاب به دست راهی تختم شدماز خستگی زود خوابم برد،،صبح پنج شنبه ساعت 7 بیدار شدم،،دوش گرفتمصبحانه آماده کردمهمسر از سر کار رسید.آماده شدیم و وسایل رو جمع کردیمو از همون لحظه،سفرمون شروع شدبا مانتوی سبزو روسری لیموییم رنگ طبیعت شده بودمدوستامون رو هم سوار کردیمو پیش به سوی دو روز هیجان انگیزاونقدر آهنگ گوش کردیمو خوندیمو گفتیمو خندیدیم که گلوهامون قشنگ خشک شده بود،،توی فلاکس چایی،،چوب دارچینو چند پر زعفرانو گل انداخته بودم،،عطرو طعم چایی با پنکیکها مستمون کردو سرحالبعد از چند ساعت رانندگی رسیدیم به جایی که هرچقدر فکر میکنم چیزی جز بهشت برای وصفش به ذهنم نمیرسهزیباییش خیره کننده بود،،دقیقن مثل توصیفات آن شرلیبه دشتی رسیدیم پوشیده از گلهای زرد ریز و تک تک  درختهای سپیدار،،سرم رو که بالا میبردم آسمان فیروزه ای و ابرهای انبوه سفید بودو پایین که می آوردم، گلو پروانه و جوی آب،،چشمهام بین این زیباییها دور میزدو و سرم از شدت رؤیاگونیشون گیج میرفتو روحم طاقت این همه نورو رنگ رو نداشتبه گلها و تنه ی درختها دست میکشیدم،،انگار مخملی گلها رو ذخیره میکردم جایی در درونم برای امروز نوشتنکمی از جمع فاصله گرفتم،،نشستم کنار آب و صدای طبیعت من رو با خودش میبردو در خودش آرامو قرار میداد.
ناهارمون رو که دمپخت بی نظیری بودو مادر دوستم پخته بود خوردیم و به جاده زدیمجاده ای که مدام غافلگیرمون میکردو وقتی به یک اعجاز خیره کننده میرسیدیم که تصور میکردیم،،این دیگه آخرشه،،بعدی رو واسمون رو میکردمن که از دیدن دشتها و گلها،،آسمان چندرنگ و ابرهای بهم فشرده،،کوههای مغروردیوانه شده بودم و تیر آخر رو غروب آسمان بر من زد،،همه رنگ شده بودو هیچ رنگمن انگار از حجم رنگو اعجازو بیکرانی که بر صفحه ی آسمان پاشیده شده بود،،مسخو کورو مجنون شده بودم،،همه ام نگاه بودو گوشم به سکوت کوهستان و چشمانم توان تماشای اون همه رنگ،،گردابی از صورتی،طوسی،نیلی،قرمزو.با رگه های طلا را نداشت.تمام مدت بر صندلی جلو برعکس نشسته بودمو کوههای فرو رفته در آسمان هفت رنگ را به جای دیدن،می بلعیدمو فقطو فقط دلم نوشتن میخواست و سکوت کوهستان را که صدایش گوشم را پر کرده بودجایی کوهی در پشت،پر از برف دیدمو کوهی در جلو سبز براقبهارو زمستان همزمان در فاصله ای اندک که نفسم را بند آوردو اعجازش لرزه بر اندامم افکند
شب زیر نم باران،به سختی آتش را روشن نگه داشتیم و سیب زمینی کبابی با پنیر و مصاحبت با دوستان بی ریا شبمون رو رنگارنگ کردجمعه تکراری بود بر زیباییها و خنده ها و شوخی ها و لذتها.و سیر نشدن من از طبیعت.انگار قسمتهایی از خودم رو توی مخمل گلها و ترکیب رنگها و غروب شگفت آور اون کوهستان جا گذاشتم و در آسمانی که نگاه کردنش،،هرلحظه یادم می انداخت در برابر خالقش هیچ نیستمو کاری جز تسلیمو شکر از من نمی آید. 
اونجا یکم نوشتم و نوشته هام بیشتر از قلبم میومد تا ذهنمتو پستهای بعدی باهاتون شریکشون میشم




در بهارو زمستان همزمانتدر ردپایی که از تو همه جا هست.به قلبم رسیدم که دست تو بر آن هم کشیده شده،،و منی را که شادی را آموخته ام یا رنجها، آموختندم.حتی در شادمانه ترینهایم،یک گوشه ی قلبم خالیست و خالی خواهد ماند چون میخواهم پر نشودو من هم غم و شادی همزمانمکه گاهی آن غم کوچک، بر تمام آن شادی انبوه پیروز است! 
                                                                    سایه


این روزها میلم به نوشتن،،به طبیعت،،به رنگ،،به زیباییها.اونقدر عجیب و زیاد شده که هر آن کلمات منو به دنیایی جادویی میبرن که دلم میخواد جایی خلقش کنم و کجا بهتر از اینجا که میتونم بی هیچ ویرایشو سبک،سنگینی جهانمو بنویسماینکه بتونم دنیامو با نوشتن بسازمو ابزارم واژه ها باشن،،برای من، دیوانه کننده شیرینهنوشتن برای من همون شراب مرد افکنیه که از دنیا و زرو زورش فارغم میکنهو اینکه این روزها میلم برای خودم بودن محض،،بی اینکه فکر کنم کسی اینجوری دوستم خواهد داشت یا نه،تأییدم خواهد کرد یا نه،،قشنگ به نظر میرسم یا نههیجان زده م میکنه

به نظرم آزادی و آرامشو لذت دو جهان و شادیهای بی دلیل، از اون لحظه ای شروع میشه که نظراتو قضاوتها واست مهم نباشن،،خودت باشی با تمام بدیهاو سیاهی هاتبحث نکنی و نخوای تأیید بگیری و نخوای اثبات کنی هیچ چیزت رو .

و چی شیرین تر از اونکه در بی آرزویی،،نگاهت به آرزوهات باشه!!

یعنی نخوای به چیزی برسی و بعد بخندیتو همین جایی که هستی، با عشقی که میکنی در راه رسیدن،،کیف کنی و تازه بشی.

به نظرم وقتی عاشق چیزی هستیم و براش تلاش میکنیم،،آدمهای بهتری هستیم،،مهربانتر،،رهاتر،،شادتر،،.دیگه چیزایی که نباید رو نمی بینیم،نمی شنویمچیز زیادی نمی مونه که آزارمون بدهو روحمون تو روز هزار بار به لذت و شعفو هیجان پرواز میکنه.

انگار پیدا کردن کاری که از انجامش دیوانه میشیم،،همه ی اون چیزی هست که باید انجام بدیم! بعد اون دست به کار میشه و خودش مارو اصلاح میکنه،،زیباتر میکنه،،خودمون میکنهانگار اون چیزایی که میخوایم درست کنیمو نمیشه رو درست میکنه.عشق چه کارها که نمیکنه و انگار ما فقط باید اونو پیدا کنیم تا پیدا بشیمتا سر جای درستمون قرار بگیریم.

این روزها خود خودم بودن،،نه گفتن جایی که نمیخوام،،در دست گرفتن خودم،،و عیان کردن عیبها و نقصها و اشتباهاتو حتی گناه هام، واسم آسونتر شدهبعد میبینم زندگی هم واسم آسونترهبعد میبینم دنیا و آدمهاشم قشنگترن،آسونترن

چشمهام قشنگی آدمها رو اینجوری بیشتر میبینه،،اینکه دیروز کسی رو دیدم که از تماشای گلها لذت میبردو بی عجله کنارشون می ایستادو بهشون لبخند میزدخب چی کیف دارتر از تماشای آدمی که داره با آسمونو ابرو گلها کیف میکنه

این روزها قشنگترم با تمام ناهماهنگی هایی که پیش میانو اجتناب ناپذیرن،،قوی ترم با تمام باورهایی که هنوز ریشه کن نشدن درونم و اشتباهن،،بهتر میبینم با تمام اون کوریهایی که دارم و بهتر میشنومو شنیدن آدمها و قصه هاشون بزرگم میکنه

این روزها باز رمان خوندن رو شروع کردم و خودمو اون دختر بچه ی کوچیک دبستانی میبینم که( باخانمان) رو دور از چشم خانواده ش میخوندو گوشه ی تختش برای پرین زار میزد.حالا دیگه با خودمو احساساتمو آدما دوست ترم.




آنقدر زیبا بودی که هرچه از تو میگذشتم،باز دوباره به خودت میرسیدمنمی توانستم نگاه از تو برگیرمدر تو غرق بودمو نجاتم بودیدر تو میمردمو از نو زندگی میکردم و هر بار این زندگی حرفهای تازه تری برای گفتن داشتتو نور بودی و التهاب واژه و من خود واقعیم را در تو می دیدم که می تواند با شکوه باشدو سفیدو دور یا  حتی کوچکترو حساسو نابه هنگامو همین دورو برها.و در هر حال این منم.من واقعی. 

                                         سایه


اینقدر نکنه نشه ها و نکنه نتونم ها و سخته ودر یک کلام ترس،،عقبم انداختو درجا زدم،،تا بالاخره وسط از فردا و شنبه ی آینده و هفته ی بعد شروع میکنم هاا،،شنبه 4 خرداد، ساعت 12 ظهر، نه یکی که دو تا سفارش قبول کردم و باید تا ساعت 11 صبح یکشنبه تحویل میدادم حسی غریبی داشتم که تشکیل میشد از شوق، هیجان،استرس با غلبه ی استرس البته و رؤیای زیبایی در سر داشتم از ظهر  یکشنبه ی دل انگیزی  که سفارشهام درست،درمون از آب در اومدنو قبول شدنو من شادترینمو آماده برای پیشروی و انجام سفارشات جدیدو بیشتر.
 چون اصلن نمیدونستم قراره سفارش بردارم،،از قبلش با همسر  آماده ی بیرون رفتن برای خرید بودیمبعد از چند روزی که باز پشت فرمون نرفتم،،رانندگی کردم. همسر کلی ازم تعریف کردو به به چه چه گفت،،و از اونجایی که بسیار سختگیره روی رانندگی و دیر تعریفی در این زمینه میشنوم در پوست خودم نمیگنجیدم  
خرید کردیمو برگشتیمناهار خوردیمو من همونطور که استرس داشتم،،شروع هم نمیکردمعصر همسر رفت سرکارو قشنگ انگار به من دقیقه نودی امید نداشت که به موقع کارمو شروع کنم ولی بهم امید دادو لبخندو نگاه مطمئنش دلگرمو آرومم کرداینکه منو جوری میبینه که عالی از پس کارهام برمیام، واسم ارزشمنده.
خودمم فکر میکردم اگه فقط قدم اول رو بردارم،،میتونم نتیجه ی فوق العاده ای رقم بزنممن دیگه از ساعت 7 عصر  بعد از نوشیدن چایی زعفرانی با رنگینک انرژی بخش خوش عطرو طعم، شروع کردمو دقیقن تا ساعت 4:30 صبح بی وقفه کار کردمو کار کردمساعت 5 صبح با حسی سرشار از آرامش،رضایت درونی از خود،شکرو شادی،قدرت و استرسی که خیلی ضعیف شده بود،،خوابیدمو ساعت 8:30 صبح همزمان با برگشتن همسر بیدار شدمبااینکه کم خوابیده بودم اما اونقدر خواب عمیقو با کیفیتی بود که سرحال بودم و اون ته مانده ی استرس هم کاملن چشمای پف کرده مو باز نگه میداشت کارهام  رو تکمیل کردم،،همسر هم کمکم کرد و فرستادمشون. یک مورد ایراد جزئی بهش گرفتن،،که البته شب قبلش من از همکارشون پرسیدم و بد راهنماییم کردن اصلاح کردم و باز فرستادم،قبول شدو من بهترینو قشنگترین حال رو داشتم ازم تعریف کردن و کاری که کمتر از 24 ساعت قبل درباره ش ترس داشتمو حتی یه وقتایی به خودم میگفتم یعنی میشه،میتونم و. اونقدر واسم شیرینو خوشمزه شد که حس کردم بازم میخوام مزه شو بچشمو انگار خیلی زود معتادش شدمفاصله ی زمانی کم بین دو روز و فاصله ی کیفیتی زیاد بینشونو منی که کاری رو انجام داده بودم ،که تا دیروز حتی گاهی محالش میدونستم، و غولی رو شکسته بودم که خودم با ترسم ساخته بودمو با فکرم بالو پرو زورو قدرتش داده بودم.
و  باز هم به این فکر میکنم که ما پر از توانایی و شکوه و قدرتیمو همه شون رو پشت خط شروع مسابقه ها جا میذاریمو من باز هم به آزمونهایی می اندیشم که شرکت نکرده،مردود شده ایمراههایی که نرفته افتاده ایمقصه هایی که یکی بود،یکی نبوشو نخونده،،پایان داده ایمو به خطهایی که ننوشته، نقطه، سر خط بعدی شدن و من برگشتمو اون همه خط ناتموم رو نگاه میکنمو دلم میخواد ته همشون یه نقطه ی بزرگ قرمز بذارمرنگ مداد قرمزای اول دبستانم. و از حالا تک تک خطهای روزهامو تا ته با واژه ها ی شجاعت و اقدام پر کنمنمیگم زندگی،،میگم روز.حتی تو هرروزم، ساعت.میخوام به زمان هام آگاه تر بشمو متمرکزتر،آرامتر و شادتر عمل کنم
دیگه نمیخوام غنچه ی استعدادهامو، باز نشده، زیر پا له کنم.
من درباره ی خودم باور دارم که اگر خود سایه باشمو کارم رو شروع کنم،،نتایج شگفت انگیزی میتونم خلق کنم،،اما این باوره، بیشتر باور میمونه و تبدیل به عمل نمیشهو من به این ضعف درونیم آگاه شدم و حالا که بی جنگو انکار نگاهش میکنمو باهاش دوست شدم،،بهتر کنترلش رو بدست آوردم و با نوشتن برنامه های قابل اجرا و شاد، دارم اختیارشو تو دست هام میگیرم و اونم داره روز به روز ضعیف تر میشه چون دیگه حریفی جلوش نیست که بخواد هر روز واسه جنگیدن باهاش تمرین کنه و خودشو قوی تر کنهمن حریفش بودم و میدان مبارزه رو ترک کردممن از وقتی آگاه شدنو پذیرشو یاد گرفتمو آتش بس دادم،، راه حلها بر من وارد میشنو شکوفاتر،رهاتر،سبکتر،آرامتر و شادتر شدم.و ما انگار فقط در خود صلحه که به صلح میرسیم! و جنگ برای رسیدن به صلح،، فقط جنگهای بعدی رو در پی خواهد داشت.
قلبم پر از شکره و اونقدر حجم این شکر زیاده که نمیدونم چطور از خودم و قلبم جاریش کنم به سمت نور آسمانها.
شنبه غرغروی درونم واسه موضوعی که پیش اومده بود، درونن گله میکرد و من ازش خواستم تسلیم بشه و رهاو بیخیالو خودشو به اون موضوع بسپاره تا حکمتو انرژیش رو از کائنات بگیره و به ساعت نرسید که همون موضوع باعث شد من چهارم خرداد متفاوتی رو خلق کنم که واسه ی سایه شگفت انگیز بود.قشنگ نیست? اینکه تو ایمان داشته باشی که همه چیز درسته و سرجای خودشهبعد، همون همه چیز،  دست به دست هم بدن تا بهت ثابت کنن همون چیزی که میخوای نباشه،،اتفاقن باید باشه و بودنش،،شگفتی های ساعتها و روزها و زندگیت رو میسازهاین یعنی حجم بسیار بسیار زیادی از رنجهایی که میکشیم رو خودمون زنجیروار تولید میکنیم و واقعن این ماییم که با فکرای اشتباهمون رنجهارو تغذیه میکنیمو قدرت میدیم.و خدا همه چیز رو میدونه و احاطه ش کامله و ما فقط مقدار کمی میدونیم
امروز سفارش جدیدم رو برداشتم،،کمی سنگین تر از قبلی هست و تا 10 روز آینده باید تحویلش بدمامشب یک بخشش رو به اتمام رسوندم و فرستادم .و حین انجامش استراحت کردم،خوراکی خوردم و آرومترو متمرکزتر از شنبه کار کردم،،و نکات ریزی که شنبه بهشون رسیده بودم رو عملی کردمو برخلاف شنبه که هیچی نخورمو وضعیت اسفناکی داشتم،،لذت بردمو حتی خیلی سریعتر کارم رو به اتمام رسوندمولی بی خوابی امشب،،حتمن فردارو خواهد لرزوند دیشب یه دستی به سرو روی خونه کشیدم،،امروز هم لابه لای کارهام کمی مرتبش کردم و خونه تا حدودی هواش سبکو تمیزه و من میتونم فردا فقط به کارم برسم و کنارش خوندن زبانم رو هم که شدید روی هم جمع شده، شروع کنم تا بعد که اساسی تر تمیزش کنم

زندگی همین لحظه،، همین امروز،،  و همین جاییست که اکنون هستیم و بهتر است منتظر فردایی نباشیم که کس دیگری شویمو جای دیگری زندگی را بیابیم،، چون این دور باطلیست که تنها به روز آخری میرساندمان که هنوز حتی یک روز  هم زندگی نکرده ایم و در انتظارش مرده ایم.
                                                                   سایه

اولین روز دانشگاه رو دوشنبه گذروندم و خب سرشار از حس های متضاد، عجیب و ​​​​​​​​​​​​غریب بودم. غم و ترس کمی بین حسهام قوی تر بود شبش اشکهام بدون دلیل خاصی می ریختن و من توی گردابی از خاطره، حس، غربت، شوق، امید، زندگی، حال، گذشته و . می چرخیدمو می چرخیدم.

دیروز صبح ساعت 8 از خواب بیدار شدم صبحانه خوردم و با شتاب به کارهام رسیدگی کردم،، پروتئینی هایی که روز قبل خرید کرده بودیم رو شستم و گذاشتم فریزر گردگیری کردم،جارو و طی زدم لباسهارو ریختم لباسشویی ماکارونی با سس مرغ پختم و بعدش رفتم دوش گرفتم و حسابی سرحال شدم همسر اومد، ناهار خوردیم و باز باید میرفت سر کار من کمی نوشتم بعد ظرفهارو شستم کلا یکه سه شنبه ی کوزت وار رو گذروندم اما تهش از انجام کارهام پر از ذوق، شوق و شکر بودم. 

دیشب بی خواب شده بودم، 2 خوابیدم و امروز صبح 8 پاشدم صبحانه خوردم سیب زمینی، هویجهارو حلقه کردم زعفرون دم کردم مرغهای مزه دار رو چیدم ته قابلمه، برنجو ریختم روش و تمام عطر غذا پیچید تو یک خونه ی تمیز و منم نشستم پشت لپ تاپ و خوندمو فکر کردمو نوشتم همسر اومد ناهار خوردیم رفت سر کار و منم نشستم سر کارم شب رفتیم بیرون،، همسر جایی کار داشت من گفتم میخوام تنها قدم بزنم رفتم شهر کتاب به دنبال مانتوهای جلو بسته ای که برای دانشگاه مناسب باشه گشتم و. شام خوردیم و برگشتیم خونه.

یک دفعه خاطره بازی با آهنگها راه افتاد 2،3 تایی آهنگ قدیمی پخش کردیم و من باز اشک و خنده ی همزمان شدم حساس شدم و خودم دلیلش رو میدونم و میدونم که شرایط زندگی هر کدوم از  ما همینیه که داریم و چیزهایی تو زندگیهامون همراهمونن که چه بخوایم و چه نخوایم، همینه که هست و باید بپذیریمشون و اتفاقا همون که بیش از همه درد داره رو تبدیل کنیم به لذت.

بعد خب حجم فعالیتهای روزهام زیاد شدن 3روز کامل دانشگاه کارهای خونهدرسکتابشغلم، که باید ارتقاش بدمزبان و خب میدونم هنوز درست و حسابی روی غلتک نیفتادم و شروع همیشه سخت و دلهره آوره و درست میشه اما خب با وجود اینها یک ترسی دارم من خیلیییی وقت هست از اجتماع دور بودم همه ی چیزهارو توی خونه و خودآموز یاد گرفتم و حالا دارم پامو از دنیام و منطقه ی امنم بیرون میذارم که هم شیرینه هم ترسناک.

همسر ازم پرسید حتما یه روزایی دلت تنگ میشه!!،، با من که درباره ش حرفی نمیزنی پس چیکار میکنی?

گفتم به هربار دلتنگیش عادت میکنم ما آدمها به شدت قدرتمندیم و جاهایی دوام میاریم که فکر میکردیم تو ثانیه می کشتمون ماها یاد میگیریم درونمون راهنمامون میشه و پیش میریم ما دوام میاریم و به جادویی ترین شکل ممکن طی میکنم فقط اگه واقعا نیاز باشه!!

به این فکر میکنم که هنوز آدمها به من که میرسند میپرسن تو غذاها هم میپزی?? نظافت هم میکنی??

آدمهای دور و نزدیک هنوز باورشون نمیشه سایه ی نازک نارنجی همه کاری میکنه اما من واقعا همه ی این کارها و کارهای دیگه ای هم میکنم خب استقلال، مسئولیت، وظیفه، عشق و. و ساختن یک خونه ی آروم دست خودمونه و اینکه هممون میتونیم کارهای خونه، بیرون و. رو به خوبی انجام بدیم اما گویا بیشتر گله و شکایت رو دوست داریم،، اگر کسی از هندل کردن مشغله هاش بگه، میخوایم بهش بفهمونیم من مشغولترم، مدل کارهام فرق داره و. ما بهانه تراشی رو واسه دفاع انتخاب کردیم حتی اگر کسی تک کلمه ای از بدبختیهاش بگه ما جملات کوبنده ای آماده داریم که بکوبیم تو صورتش و تا مطمئنش نکنیم که ما بدبختریم، رهاش نمیکنیم!

آگاهی به حالمون، به حسمون، به وقتمون و به حضورمون در کل برای من خیلییی کارگشا بوده حتی انسان خوبی بودن هم آگاهی میخواد و هوشیاری به نظرم هرلحظه باید حواسمون بهش باشه.

من دارم نخهای بیشتری رو قیچی میکنم و دیوارهای استقلالم رو بلندتر میچینم خب میدونم این پاره کردن و اون ساختنه درد داره ترس داره و سخته اما به بهشت موعود تهش فکر میکنمو بس.

با همه ی غم و شادی دلتنگی ناتمام غربت شور و شوق دیوانگی ترس و امید خشم و آرامش عدالت و بی عدالتی این سایه ست که داره میسازه و مصالحش هرچند اندک، زیاد یا کافی. همینه،، تسلیم، پذیرش و آگاهی مهمترین موادیه که هر معمار و طراح زندگی به نظرم بهشون نیاز داره

هر چیز به ذهنم رسید، نوشتم دیگه بی ویرایش

 

 

 

چند روزیست که حالم دیدنیست

حال من از اینو آن پرسیدنیست

گاه بر روی زمین زل میزنم،،

گاه بر حافظ تفأل میزنم

حافظ دیوانه فالم را گرفت

یک غزل آمد که حالم را گرفت،

ما ز یاران چشم یاری داشتیم،

خود غلط بود آنچه می پنداشتیم.

                                   

(نمیدونم شاعرش کیه اما برای  من حس نوستالژیکی داره)

 

 

 

 

 

 

 

 


الآن خونه ی مامانم هستم مامان سر کاره کلی سفارش دستم هست اما لپ تاپم خونه ست و تنها چیزی که میتونه از لیست کارهام خط بخوره، نوشتن وبلاگمه.

خب قبل از هر چیزی دلیل این نو در نو چیه?? من روانشناسی قبول شدم،، ثبت نامم رو انجام دادم،، امروز کلاسم تشکیل نشد و من حالا اینجا نشستم و به روزهایی که تو این خونه گذروندم فکر میکنم، مسیر عجیب تحصیلاتم رشته هایی که رها شد یا نشد تا امروز به اون چیزی برسم که دیگه مدت زیادی هست که فهمیدم عشقمه و همه ی چیزیه که میخوام تا روز آخر عمرم باهاش کیف کنم

هرچند واسه ی مسیر تحصیلم هدفها و مطالعات شخصی در نظر گرفتم و اصلا نمیخوام به شیوه ی معمول دانشگاه رو بگذرونم،، دانشگاه واسم فقط یک پله ست که مجبور شدم به خاطر اهدافم ازش بالا برم

به این فکر میکنم که به اندازه ی چیزایی که دست ماست،، چیزایی فقط و فقط با تسلیم و رها کردن به اون نقطه ای که باید هدایت میشن،، و من روزهای زیاد و سیاهی رو گذروندم تا به این برسم

باید مدام مقالات و کتابهای زبان اصلی بخونم در جهت همون مسیر شخصی و از هفته دوم مهر کلاس و مطالعه ی حجم عظیم جزوه زبانم که روی هم جمع شدن، به دانشگاه اضافه میشه

یک سفارش سنگین دیشب تحویل دادم و سفارش دیگه ای دستمه که نقطه عطف کارهام میتونه باشه و همون چیزیه که دیوونه شم 31 کتاب رو باید بخونم و نقدو بررسی شخصی واسشون بنویسم، برخلاف همیشه به نام خودم منتشر میشن و در یک اپلیکیشن نسبتا محبوب

دیگه اینکه کارهای مراقبتی و رسیدگی به بدنم تو حجم کارهام گم شده که باز وارد لیستهای روزانه م شده که انشالا انجام بدم

زندگی موجود عجیبیه،، پیچیده ی ساده ی پر از تضادیه و در حال حاضر عشق عجیبی نسبت بهش تو قلبمه و هر لحظه شو میتونم نفس بکشم و آگاهانه درکش کنمو ببینمش

چیزی که تو دفترم دیشب نوشتم این بود: دیدن دقایق و زمان آگاه شدن به وقت و در دست گرفتن فرمان ساعتها و هدایتشون به سمت کارهام با برنامه ریزی های شیرین زمان رو نباید گم کنم تا بتونم اهداف و کارهام رو توی تارو پودش ببافم و توش حل بشمچون گاهی کلافهای زمان و برنامه هام از دستم می یفتن

خیلی دارم افکارم رو پراکنده میریزم اینجا،، اما از نوشتن یک آرامشی گرفتم با گوشی هم سخته، برخلاف همیشه که کلمات تو ذهنم قر میدن و من بر صفحه میرقصونمشون،، آروم گرفتن و پشتشون رو کردن به من

آهان یک سری کارگاه روانشناسی، دوره و. باید شرکت کنم، امتحانشونو بدم تا ببینم به چی میرسونن من رو

غیر از وبلاگ، از روزهام و. دلم میخواد در فضای دیگری هم بنویسم که خب کمی توی نوع شروع، تنظیم و. مردد هستم و منتظرم تا درونم هدایتم کنه خب من آدم دنیای مجازی نبودم و نیستم و تا همین چند وقته پیش در هیچ جهان مجازی جایی نداشتم اما گویا زندگیم به این جور چیزها گره خورده

خب دیگه واقعا تو این شلوغی ها نیاز به روزانه نویسی جایی غیر از دفترهام دارم و امیدوارم مدام بیام اینجا 

دیگه برم خونه که امروز باید حداقل چهارمین کتاب تمام بشه

 

 

من از روزهای زیادی گذشته ام تا به حال رسیده ام و حال مرا گاهی به جنونی عجیب می کشاند،، تمام زور زندگی در حال است

 

 

 


 چایی ایرانی رو با چوبهای معطر دارچین، هل عجیب و گلبرگ های پررمزُ راز گل سرخ دم کردم، نهارمو خوردم، یک سفارش تحویل دادم و اینجا نشستم تو خونه ای براق و رنگین با صدای دکمه های کیبورد و نوای کتری در پس زمینه ی سکوت اصلا تو چنین ترکیبی از جهان مگه میشه قلبم نتپه و سرشار از ذوقِ زندگی نباشمُ واژه ها منو ننویسند!! انگار من نیستم که مینویسم کلمه ها دستامو گرفتن و تند تند میکوبن روی دکمه ها و من در خلسه ی رؤیا هستم، زندگی اگه همینجا نیست پس کجاست شادی اگه همین نیست پس چیه لحظه ها رو فقط باید جور دیگری دید تا توشون غرق شد وگرنه مگه گذشته و آینده اصلا چیزی واسه دیدن دارند، به نظرم خالین کجای آینده چنین رنگ ها، صداها و اعجازی در خود داره؟؟

 

 

 اون روز بعد از اینکه پستم رو نوشتم حالم بسیار خوب بود همسر صبح از سرکار رسیده بود، خواب بود و باز عصر باید میرفت سرکار. بیدار شد، من توی آشپزخانه درحال سرُسامان دادن به ناهار و. بودم. اما واقعا نمیدونم چی شد که الکی و بیخود غر زدم و اون هم هاجُ واج نگاهم می کرد. رفت دوش بگیره و من سریع ماکارونی رو گذاشتم روی گاز و مچ خودمو گرفتم که نه این نمیشه که نمیدونم چی شدُ فلان تو الآن چرا اینجوری کردی؟؟ و خب دلایلم رو یافتم: خستگی، حرفهای کوچکی که زده نشده، کمکی که درست و به موقع نگرفتم، گفتگوی مخرب ذهنی، ناراحتی از دست خودت که خوب برنامه ریزی نکردی و ناهارت هنوز آماده نیست و. آخری از همه مهم تر بود ما بیشتر وقتها که غر میزنیم اصلا از طرف مقابل ناراحت نیستیم، از خودمون ناراحتیم خوب خودمو بررسی کردم، خودمو جمعُ جور کردم سفره رو پهن کردم و از همسر بدون توجیه خودم عذرخواهی کردم اونم فقط گفت من خیلی خسته بودم دلم میخواست بیشتر بخوابم و فقط به عشق تو که قبل سر کار رفتن پیشت باشم پا شدم، تا شب هزااار بار گفتم ببخشید که روحتو الکی آزردم. و خب زندگی اگه این نیست پس چیه؟؟ که ما گاهی الکی الکی خرابش می کنیم لحظاتی رو که میتونستند معرکه و سرشار از عشق بگذرن و بعد هم بالا سرشون سوگواری می کنیم خب گاهی مچ خودمونو بگیریم و نقطه ی پایان بذاریم. 3 تا سفارش نوشتم و روز تمام شد

 

 صبح یکشنبه همسر رسید خونه من لپه ها رو با شوق پاک کردم و سرازیر کردم تو قابلمه، برنج رو شاعرانه خیس دادم پیازهارو با حوصله ریز خرد کردم و با گوشت تفت دادم، لیموعمانی هارو آماده کردم، تو قرمزی رب غرق شدم و در جشنی از آشپزی کردن همراه با رنگ ها، عطرها و مزه های مختلف غوطه ور بودم دوش گرفتم و نشستم سر کارهام عصر با همسر رفتیم بیرون قدم زدیم، حرف زدیم، خندیدیم و خیلی خوش گذشت خب این هم یک روز دیگه از زندگی ساده، جذاب و عطرآگین با مزه ی بهشتی خورش قیمه و به رنگ آرامش به نظر من روزها هرکدومشون یه مزه ای دارند و ما خالق مزه ها هستیم.

 

 روز بعدش سفارش هامو انجام دادم و فرستادم خونه رو گردگیری کردم دوش گرفتم، آب رسان زدمناخن هامو مرتب کردمُ لاک زدم شومیز صورتیِ رؤیایی و شلوار کرمی رنگم رو پوشیدم موهامو سشوار کردم و ریختم دورم آرایش ملایمی کردم نگی رو مزه مزه کردمُ با خودم حسابی کیف کردم مانتوی ساده ی سرمه ای و روسری چند رنگِ تابستانیمو سر کردم و رفتم به یک دورهمی دخترانه که با وجودیکه گاهی آدمها خشمها، عصبانیت ها، وراجی ها و تنش هاشون رو میریزند در فضاها نه با شخص من ها کلا و لحظات رو سنگین می کنند اما سعی کردم درک کنم و خوش بگذرونم ساعت 9 همسر اومد دنبالم رفتیم بستنی خوردیم و شبمون عالی و شیرین گذشت. اینم یک روز از زندگی که با نگی و لذت زن بودن شروع شد، وسطش ملتهب شد و با بستنی به آخر رسید یک روز ممکنه مزه های مختلف داشته باشه تلخی هاشم اگر گارد نگیریم و در جریان زندگی رها باشیم شیرین و آموزنده ست معنای زندگی یعنی قرار گرفتن تضادها کنار هم و بیخیالی همراه با گذرایی زندگی میشه گذشتُ رها و آزاد بود از جادویِ بستنی با طعم شیرِ خالص هم نمیشه گذشت. جادو، حال خوش و شادی در جهان به وفور یافت میشه.

 

 

دیروز از خواب بیدار شدم کمی کسل بودم چون چندان خوب نخوابیدم اما با انجام یک سری کارها حالمو سرجاش آوردم خونه رو جارو زدم، تی کشیدم، آشپزخانه رو مرتب کردم. تره و جعفری پاک کردم، شستم و خرد کردم سیب زمینی هارو آب پز کردم پیازها رو ریزِ ریز خرد کردم سمبوسه هارو پیچیدم و حسابی لذت بردمُ خوش گذروندم وقتی سبزی های دلبر رو روی پارچه ی گلی ریختم که خشک بشن، از تماشای سبزهای جذاب روی گل های پارچه سیر نمی شدم و حسم عالیییی بود. سفارشمو نوشتم و فرستادم کتاب خوندم فکر کردم همسر اومد شام خوردیم نشد فیلم ببینیم چون ثبت نام من رو باید انجام می دادیم منتظر خبرش هستم و میدونم بهترین جایی که باید قرار خواهم گرفتظرفهای شام رو شستم که صبح اولین صحنه ای که از جهانم میبینم برقُ  نورُ تمیزیِ آشپزخانه باشهاینم روزی از زندگی که تهش از خودم راضی بودم و آرامش تو قلبم می جوشید.

 

 

 امروز صبح بیدار شدم خامه عسل و شیر نسکافه خوردم سفارشمو نوشتم و تحویل دادم چند تا هماهنگی رو که از جمله کارهای امروزم بود انجام دادم حالا هم چایی میخورم و سفارش جدیدمو مینویسم سفارش جذابیه که باید یک داستان با موضوعات درخواستی بنویسم خیلی واسش هیجان دارم شام هم باید بپزم اما فعلا فقط تو فکر چایی هستم که با آرامش، رهایی، لذت و آداب خاص بنوشم، عطرُ طعمشو ذره ذره حس کنم و حتی یک چایی خوردن معمولی رو رنگُ جلا و جذابیت ببخشم!!

 

 

 

 

 

 

توهم ها و سایه ها را رها کنید،، زندگی همینجاستهمین لحظه

رؤیا ببافیدُ دیوانگی بیاموزیدُ سِحر بپاشیدُ آزادانه بخندید

جهانتان را به غوغا بیندازیدُ روحتان را پرواز دهید حتی با لیوانی چایی!!

قلم های معجزه را در دست بگیرید، لحظه را بنویسید یا نقاشی کنید یا حتی،

صفحه ای سفیدُ آزادُ رها شوید تا لحظه شما را بنویسد!!!

                                                                                     سایه

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


 طلاییِ سحرانگیز آفتاب از پشتِ پرده ی نازکِ توری خودشو پهن کرده رو کرمیِ سرامیک هاُ سبزیِ مبل ها و خونه رو  نارنجیِ جادوییِ رؤیاگونی گرفته که توش فقط باید چشم شدُ نگاه کرد تا حالا به این فکر کردید که رنگ ها باهاتون چه می کنن؟؟ رنگ ها منو سحر میکنن، قلبم رو به تپش می ندازن و روحمو به طرزِ شیرینی قلقلک(غلغلک) می دن وقتی خونه اینقددر تمیزه، سرامیک ها برق می زنند و پاکی بهترین انرژی ها رو به جریان انداخته من وسطِ رنگ ها، نورها و سایه ها می شینم و خیره میشم به جهانم بعد احساسِ قدرت، آرامشُ هیجانِ همزمان و شادی می کنم و نمی خوام حتی ثانیه ای از این لحظاتُ لذتُ احساسِ عجیبشون رو از دست بدم و بعد فقط دلم میخواد بنویسمو بنویسمو بخونم. قدرتِ این لحظه ها منو به قدرت و سرور می رسونه!

 

نزدیک به 3 ماه هست که اینجا ننوشتم و انگار همه چیز اندازه ی 3 سال تغییر کرده آخرین پست، من 3تا سفارش برداشته بودم و حالا 4 صفحه ی پر سفارش تکمیل شده دارم که از شمارش خارجن در این نقطه احساس میکنم باید مسیرم رو کمی تغییر بدم. راهش افزایش مهارت هامه و دیدنِ بیشترِ خودم! به نظرم رها کردن و پایان دادنِ به موقع هنرِ بزرگیه که ما رو به جریان می ندازه و به پله ی بعدی میبره منم باید برم پله ی بعدی واقعا دلم نمیخواد تعویق هام سرِ همین پله نگهم دارند.

 

البته که تو این 3ماه کلی تجربه کردم، گاهی روزی 4000 کلمه یا بیشتر نوشتم اما احساسم میگه باید لذتِ بیشتری چاشنیِ لحظاتم باشه یه جاهایی از کار میلنگه و من پیداشون کردمُ باید خوب آتل بندیشون کنم

 

خب از اینها که بگذریم خونه تو آرامشِ عجیبی فرو رفته من انگار تو رنگ ها، برق ها و آرامشِ درونی مسخ شدم این روزها اونقدر کار کردم که دلم می خواد به خودم یه جایزه ی خوشمزه بدم راستش دلم میخواد برای خودم یه آش رشته ی معرکه بپزم و همه ی مراحل خرید سبزی، پاک کردن، شستن، خرد کردن و. رو خودم انجام بدم و کیف کنم باهاشون سایه ی وسواسیِ درونم هنوز راضی به این نشده که بره تو مغازه هایِ سبزی خرد کنی!! 

 

وقتی خونه تمیزه و من تو مسیرِ آرزوهام در حالِ قدم زدنم انگار دنیا همه ی اونچه باید داشته باشه رو داره انگار دنیا اونقدری سرمسته که میخواد تو پایانِ هر روز منو یک قدم به آرزوهام نزدیکتر کنه تنها چیزی که میتونه جهانمو خط خطی کنه، غصه های عزیزانمه گاهی دلت میخواد کاری کنی و نمیتونی 

 

منتظر مهرماهم چقددر من تو انتظار مهر بودم و منتظرم ببینم اون اتفاقِ عجیبِ مسیرِ تحصیلاتِ من به کجا خواهد رسید. خب اگر پست هایِ قبلیِ منو خونده باشید حتما میدونید که مهرِ پارسال در شروعِ کارِ این وبلاگ منتظرِ بهمن بودم که رشته ی روانشناسیِ خوشگلمو که دیگه مطمئنم تنها چیزی هست که میخوام تا روزِ آخرِ زندگیم بخونمش، شروع کنم و طی روندِ عجیبی این اتفاق نیفتاد حالا ببینم مهر چه خواهد شد و بعد درباره ش باهاتون حرف خواهم زد اصلا پاییز و نزدیک شدن بهش فارغ از هر چیزی منو به حسُ حالِ عجیبی میبره، حسُ حالی که تو قلبم جا نمیشه و همینطور میخواد سرریز بشه

 

خیلی حرف داشتم ولی وقتی دیر به دیر میام در شروعِ نوشتن کمی سردرگمم امیدوارم روزانه نویسی هام متمرکزتر بشه و ادامه دار باشه اینجا خب من برم دیگه باید امروز 2تا سفارش تحویل بدم یک دستی به سرُ رویِ آشپزخانه بکشم کتاب بخونم(کتاب جنگل نروژیِ موراکامی) دستمه و افسوس میخورم چرا مترجم هایِ ما کتابهارو نابود میکنن؟؟!! و بعد میرسم باز به سایه و میگم از خودت شروع کن، زبانتو قوی کن تا کتابهارو به زبان اصلی بخونی و مترجم بشی حتی که عاشقشی 

 

 

 

 

رنگ ها مرا در خود نگاه میدارند

اعجازشان دیوانه ام میکند و 

من در این دنیا جز دیوانگی نمیخواهم!!

همینکه نارنجیِ جادویی باشدُ جنونُ منُ تو

و یک قلمُ کاغذ.

اینها کافیست تا من جهانم را از نو بنویسم و از نو نقاشی کنم!!!

                                                                                  سایه

 

 

 

 

 


 نمی دونم چرا ذهنم برای شروع پست جمع نمیشه. چند ثانیه به صفحه زل زدم و کلمه ای برای شروع پیدا نکردم.

خیلی زیاد خسته م و در عین حال متحیرم و حالِ عجیبُ غریبی دارم. چرا من به موقع نمیام بنویسم که بعد اینقدر گیجُ گم نباشممم؟! همسر بعد از بیشتر از یکماه شب کار بوده و من اومدم که بنویسم.

 کلاسهامون شروع شدن و منِ تشنه ی یادگیری، تشنه ی مفاهیمِ روحی، روانی و درونی در حینِ لذت وافر، وسواس عجیبی دارم به دنبالِ یادگیریِ مفاهیم از پایه هستم؛ ترجمه ی کتابها به دلم نمیشینه؛ شروعِ موازی و معرکه ی کتابهای غیردرسی و درسی هنوز واسم اتفاق نیفتاده و .

 اما به هرحال من آدمی هستم که بعد از سالها واردِ جامعه شده؛ خودآموزی رو کنار گذاشته؛ پاشو از دایره ی امن که چه عرض کنم، دایره های امنی که دورِ خودش کشیده بوده بیرون گذاشته و با یک حجم از جهانی نو و مرموز مواجه شده: بعد از مدتها رانندگی میکنه اونم از قضا در یزرگراه هایی که تصادفات توش زیاده و از دیدِ اطرافیان بسیار خطرناکه واردِ دانشگاه شده؛ واردِ بازار کار شده؛ در درون خودش دگرگونی هایی ایجاد شده یا کرده و. 

 خب بهتره برم سر اصل مطلب و همینطور ازش طفره نرم frown  خیلی صریح بگم که من دقیقا دوشنبه ی هفته ی پیش از محل کارم اخراج شدم!!  indecision یا خودم، خودمو اخراج کردم، نمی دونم واقعا. حالا چرا؟ چون من آدمِ چشم به گویی نیستم؛ هرکاری ازم خواسته بشه نمیکنم و در چهارچوب خودم جلو میرم. بعد سرِ یک موضوعی به رئیس اونجا گفتم: من این توقع مشتریِ شما را به جا نمیدونم و انجامش نمیدم. بعد اون یک چیزی گفت که انجام بده و. و من هم گفتم: اگر میخواید با من کار کنید، من اینم laugh بعد اونم گفت: ما نمی خوایم با شما کار کنیم و شما می خواید با ما کار کنید frown منم گفتم: امیدوارم بدون من که بهترین نویسنده کل شرکتتون بودم( دلیل دارم واسه این حرفم، من آدمِ خودستایی نیستم و ابرازِ خود و تعریف از خود رو اصلا بلد نیستم اما اینو توش شک ندارم) این همه واستون جذب مشتری کردم، این همه واستون درآمدزایی کردم و برای هر مشتری شما که می نوشتم، بازهم میومد سراغ من بارها و بارها، کارهاتون خوب پیش بره و خدانگهدار و عصبانی بودم هاااا. 

 بعد هم گفت پرخاشگری کردن ایشون به من و. cool  خب من نمیگم کار من درست بوده و اونا چی. اتفاقا اونها آدمهای محترم، آرام و درستی بودن در چهارچوبِ خودشون اما پرخاش indecision نمیدونم والا. اما بعد که من خوب خودمو تحلیل کردم، دلیلِ خشم من این بود که کیفیتِ کارِ من، از جان مایه گذاشتن های من و وقتی که میگذاشتم، حقوقش 4،5 برابرِ رقمِ دریافتیِ من بود و این داشت منو آزار میداد من پول واسم نیست، برکتِ پول واسم مهمه، هرچقدر هم بهم میگفتن اندازه ی پولی که میگیری کیفیت خرج کن، نمی تونستم کمتر باشم و با عشقِ قلبم کار میکردم.باهاشون مخالفت میکردم، کاری که نمی خواستم رو ابدا انجام نمی دادم و. اونها هم در تمام این 5 ماه به خاطر سودی که واسشون داشتم، نادیده می گرفتن. خب اینجا مسئول کیه؟ من. من رقمِ اونها رو دیده بودم، مسئولیتش با خودم بود؛ انتخابش کرده بودم و تمام وقتی مطمئن بودم که: (اونها به من نیاز دارند نه من به اونها)، (اونها منو از دست میدن، نه من اونها رو)، (اونها می خوان با من کار کنن، نه من با اونها) خب چرا مونده بودم؟ ترس تعویق و. 

 به هرحال هرچند می شد آرام تر و قشنگتر هم برخورد کرد، اما من اصلا پشیمون نیستم و به شدت هم راضیم. زمانِ همکاری ما تمام شده بود و من مطمئن بودم خدا و دنیا قراره خیلی زود به شدت غافلگیرم کنن مدام این فکر تو سرم بود کمی احساسِ آدم بد شدن بهم دست داده بود چون با 29 تا!!! سفارشی که مشتریها گفته بودن فقط من بنویسم بیرون اومدم و دلم به حال اون مشتری ها می سوخت اما خب شد.

 من به یک باورِ عمیق و قوی رسیدم تو قلبم که به موقع چیزی که باید تمام میشه و معجزه بعدی آغاز میشه یا به موقع اونچه نباید، نمیشه . همین شرکتی که اخراجم کردن smileysmiley قطعا اسفند پارسال با یک معجزه در زندگی من راه پیدا کرد و در درست ترین زمان ممکن و عجیب ترین روزهای ممکن اگر یک مسائلی اون روزها رخ نداده بود اصلا من پیداش نمیکردم مسائلی که مثل تکه های پازل و در دقیق ترین زمانها روزهامو میساختن. تسلیم عجب حسیه رها کردن به موقع مواردِ مختلف عجب جادویی با خودش دارهچقدر دیگه باید خدا، دنیا و مسائل سرِ موقع برسند تا ما رها، تسلیم و آزادتر زندگی کنیم. جهان و خدا تسلیم می خواهندُ بسسس!!

 خب حالا برسیم به میوه ی باورم: من با 2 جای دیگه واردِ کار و همکاری شدم. هردوش به جادویی ترین و معجزه آساترین شکل ممکن اتفاق افتادن. از لحاظِ فیلترهایِ گزینش، سطح و کیفیت کار، خفن بودن و . بسیار بالا هستند و اصلا قابلِ مقایسه با جایِ قبلی نیستند. البته که من از لحاظِ سطحِ کاری میگم و سطحِ الآنم. وگرنه من از جایِ قبلی هم بسیار آموختم تجربه ها کردم، فراموششون نمیکنم و همه جا ازشون به خوبی یاد خواهم کرد. یکیش رو امروز خبرِ گزینش بهم دادن، یکی رو دیروز صبح. البته جایِ سومی هم هست که هنوز خبر ندادن. چون هنوز هیچ چیز ازشون نمیدونم، هیچی نمیگم دیگه از این 2،3 تا کار. دیشب که خوابیدم اصلا حتی تصورِ امشب رو هم نمی تونستم بکنم؛ فاصله ی بینِ دو شب چقددرر می تونه باشه. 

 روزِ اخراجم رفتم دانشگاه البته خب کمی ناراحتی و عصبانیت همراهم بود روزهایِ بعدش دلتنگی داشتم گریه، بدخلقی، حساسیت و. البته همه ش به خاطرِ کارم که نبود خستگی، کارِ زیاد، ناراضی بودن از خود و. هم مسبب بود. سایه ی غرغروی افتضاحی بودم که با وجودِ همه ی اینها خودشو دوست داشت، به خدای خودش مطمئن بود، درس می خوند و برای شروعِ کارهای جدید تلاش می کرد، مذاکره می کرد و. کلا پر از تناقض بود دیگه.

 خب کسانی که منو همیشه آرام، کم حرف، بدون عصبانیت و. می بینن و از ظاهرم فکر میکنن مظلوم ترین و مهربون ترین آدم روی زمینم، کاملا در اشتباه هستند و منم اینو همیشه بهشون میگم smiley این فقط گوشه هایی بود از وحشتناک بودن هایِ این روزهام.

 خب از عشق و مراقبت از رابطه م با همسر بخوام بگم. این رابطه ای که برام به شدت مهمه رو در مشغله ها گم کردم کمی همسر خیلی این مدت تحملم کرد، آرومم کرد، همراهم بود و مهمتر همه با همه ی وجودش بهم ایمان داشت هرچند ما در کل فرصت اشتباه کردن، ناراحت بودن و بد بودن به هم میدیم و کنارِ هم می مونیم و هربار در موقعیت های مختلف یک نفرمون بیشتر هوای طرف دیگه رو داره. اما من این مدت کمی ناعادلانه هم رفتار کردم که خب بهشون آگاهم و حواسم هست که درستُ حسابی جمعُ جورشون کنم: خودم رو و کارهام رو. 

 چند روزی با عشقِ فراوان و تلاشِ خیلییی زیاد برای کار پیدا کردن کسی که ازم خواسته بود، وقت گذاشتمُ وقت گذاشتمُ هرچیز میدونستم مو به مو گفتم بهش و امروز خبرِ شروعِ کارش رو بهم داد. و من یک حسِ ناب، آسمونی و شگفت انگیز رو تجربه کردم. و به این فکر کردم که اصلا بدونِ کمک کردن به آدما و شاد کردن دلهاشون مگه دنیا جذابیتی هم داره، اصلا بدون خلقِ برق شادی تو چشمِ آدما و ذوق تو صداشون مگه روحمون به اوج میرسه؟؟.

 راستی یکی دیگه از اون زمان بندی های معجزه آسا که از اسفند پارسال به خصوص همراه منه، امروز اتفاق افتاد و اون این بود که من چند روزی می خواستم یک محصولاتی بخرم و همینطوووررر نمیشد صبح داشتم می خریدم که اتفاقی باعث شد نخرم و 1 ساعت بعد که رفتم برای خرید با حدود 200 تومان تخفیف خریدم و شکرُ لذتُ حس های خاص قلبم رو پر کرد 

 می خوام 1: تمام و کمال تر مسئولیت زندگیم رو توی دستهام بگیرم و 2: شلوغی، پرکاری و عجله رو با آرام، نظم و تعادل جابه جا کنم. این 2 تا چیزهایی هستن که تا پست بعدی میخوام بهشون آگاه باشم و پرانرژِی تر و آرام تر برگردم طوری که قشنگ افسارِ زندگیم و روزهام دستم باشه و بهشون مسلط و آگاه باشم. 

 

 

 

    از کجا به کجا رسیده ام.

   گذشته ها هستندُ نیستندُ هستند.

   من یک آونگم.

   می رومُ می آیم محو میشومُ هستم!

   اما در مقابل تو هیچ نیستم و تو این هیچ را

  می بَریُ می آوریُ میریزیُ میسازی.

  من با تو می رومُ می آیم،،

  تو فقط ایمانم را از نو بساز!!

                                     سایه. 

  

   

 

  

 


 دراز کشیدم تو یه خونه ی ساکت، خلوت و تمیز که جز صدای دکمه های کیبورد صدای دیگه ای نمیاد. امتحاناتم تمام شدن. انتخاب واحد ترم جدید رو انجام دادم و از شنبه کلاس ها شروع میشن. من اما انگار هنوز خسته م sad آماده ی شروع نیستم. 

 

 کارهای عقب افتاده ای دارم که دلم نمیخواد با خودم ببرمشون به سال ۹۹ . مدام تو فکر انجام دادنشونم اما فقط فکر میکنم indecision پشت همه شون ایستادم و ورود بهشون واقعا برام سخت شده.

 

 پوست، مو، ناخن ها و بدنم نیاز به مراقبت و رسیدگی دارند. خیلی لاغر شدم، ورزش نمیکنم و. امروز یه لیست از رسبدگی به جسمم، مراقبت ازش و طراوت بخشی و زیبا کردنش نوشتم، چند تا زنگ مهم در این راستا زدم و نوبت گرفتم. 

 

 دیروز چشمهامو وسط یه خونه ی به معنای واقعی کلمه منفجر، بهم ریخته و داغون باز کردم. از صبح تاشب به کارهای خونه، نظم دادن به کمدها، شستن لباسها، ملحفه ها، رو بالشتی ها و. گذشت. سخت بود اما شب که توی یه آشپزخونه ی براق، کرپ هامو سرخ میکردم، نمیدونستم از عطر کره مست شدم یا برق خونه !!

 راستی معدلم چند صدم از بیست کمتر شد blush خیلی چالش عجیبی بود،، بعد از سالها و اون تجربه ها، خودم که میدونم تبدیل به چی شده بودم،،، واسه همین، نمره ها بهم چسبید. دوران جذابی بود، دوران امتحانها واسم و البته پرتنش، عجیب و جادویی اون چند صدم هم به خاطر حرف حق زدنو چاپلوسی نکردن کم شد که من راضیم اما،، در لحطه ش واقعا عصبانی بودم. حالا فارغ از همه ی اینا درسامو مفهومی و عمیق میخوندم و خیلیییی کیف میکردم. من حفظی ترین درسارو هم، مفهومی و با روش خاص خودم میخونم که خیلی کیف میده و میچسبه

 دیگه چیی هدفهامو نوشتم، باید اولویت بندی کنم و فقط برم تو دلشون همین تنها راهم همینه راستی بهمن رو دور تند گذشتاا فعلا،، تا پست بعدی 

 

 


ذهنم یکم شلوغ شده. امروز غیبت کردم، قضاوت کردم. و کلا یه افکاری به سراغم اومده. دلم میخواد بی حاشیگیم، آرامشم، بیخیالیم، قدرت و تسلطم روی خودم رو حفظ کنم. دلم میخواد در جریان زندگی رها باشم، خودمو بسپارم و پیش برم. دوری از جمعو هیاهو و نزدیکی به خودم، قوانینم،  آگاهی به خودم و حال خوشم رو گاهی در برابر بعضیا از دست میدم. کسایی که دنبال بهتر بودن ازم هستن، رقابت تو چشماشون موج میزنه و حتی گاهی با دروغ های شاخدار میخوان موضعشون رو نگه دارن. 

 

 بعد از بقیه که میگذرم میرسم به عمق سایه. سایه چی تو درونش داره. اون دنبال چیه. خودش چقدر  اسیر رقابت میشه. بدجنسی هاش کجان. کدوم بخش هاش باید شفا پیدا کنن. کدوم یکی از صفاتی که در دیگری حالشو بد میکنه، در خودش وجود داره. ؟؟؟؟ چند تا علامت سوال دیگه باید بذاره تا انگشتو زبانش به طرف خودش بچرخهه. 

 

دلم میخواد تو زمینه های عرفان، فلسفه، تاریخ، روانشناسی فردی و اجتماعی  در مسیرهای روشن و مشخص مطالعه ی هدفمند داشته باشم اما نمیدونم از کجای هرکدوم شروع کنم، با وجودیکه میدونم همین ندونستن بخشی از مسیرمه و مطمئنم راه رو پیدا میکنم اما واقعن شروع چنین مطالعه ای از بزرگترین و سخت ترین هدفهام شده. 

 

 چقدر خوبه خودمون رو عمیقا جای دیگران بذاریم. به نظرم جمع حدیث معروف( آنچه برای خود میپسندی برای دیگران نیز بپسند و . ) و تسلیم و رها بودن و مضطر شدن ( امید از هرکسی جز نیروی برتر بریدن) مارو پله های زیادی به سمت کمال بالا میبرن و مجموع اینها شگفتی آفرینه. 

 

شدیدا نیاز به خلوت درونی، مراقبه و یافتن خودم دارم. رسیدن به آگاهی هام و هشیار بودن در لحظات. اما شدیدا هم کاری در این راستا انجام نمیدم  

 

 

مرا با خود ببر،، به سمت هستی، نیستی، شگفتی

بگذار قاصدکی باشم در میان قاصدکهای پرین در پرواز !!

لحظه های بیداریم را بیدار کن و متصلم کن به قدرتو اعجازت

آهسته ام کن،، آرامم دار و در لحظه ی دیدنت، معلقم نگاه دار. 

و هر لحظه در گوشم زمزمه کن که من چیزی جز ذره ای در میان ابدیت و ابهتی بیکران نیستم !!! 

جادوگری کن، بگذار جادویت عدمم کند و از نو وجود، عدمم کند و از نو وجود،، عدمم کند و در نهایت وجودی بی هیچ وجود!!

 

 

 

 


امروز صبح کلاس داشتم دیشب تا حدود ۳صبح بیدار بودم و تمرین هامو حل میکردم. صبح ۵:۳۰ بیدار شدم و روزم شروع شد. کسل بودم اما دنبال خوشی و وصل شدن به جهان گشتم و به شیرقهوه به اضافه ی تکه ای کیک کره ای خونگی رسیدم( کیک رو روز سپندارمذگان پختم و ترکیب وانیل و کره ش، رنگ نباتیش، بافت و نرمیش مدهوش کننده بود). 

 قهوه مو گذاشتم روی گاز،، چند تا فرنچ تست نمکی برای همسر ( شب کار بود و صبح می رسید.) سرخ کردم. نارگیل، بادام زمینی و . گذاشتم واسه دانشگاه. 

 آب رو که به صورتم زدم، بوی قهوه که پیچید تو خونه، من دیگه وسط جهانم سرخوش و امیدوار بودم. 

آماده شدم و از خونه زدم بیرون یکم دیرم شده بود اما نگم از آسمون،، رنگهاش. خاکستری و قرمزو آبی که بهم دست داده بودنو منو تو خودشون میکشیدن. سرم به سمت آسمون بودو می دویدم یعنی نزدیک بود کله پا بشم. دلم میخواست رو به قاب آسمون می ایستادم و تا وجودم طلب میکرد،، نگاه میشدم. از شکرو اشتیاق لبریز بودم 

توی راه آهنگ گوش کردمو دلم میخواست بنویسم. از لحظه ی حال،، از لذت بردن،، از دیدن زیبایی ها اما به جاش آسمون رو نگاه کردمو با آهنگهام به خاطرات پیوستم اونقدر حالم خوش بود که دیر شدن واسم کوچیک شد حس اون لحظه م همه چیز داشت و من غرق بودم در اکنونی شگفت انگیز بی هیچ پس و پیش. 

به بهترین و خفن ترین شکل ممکن تاکسی و. سر راهم قرار گرفت و حتی ۱۰ دقیقه قبل از استاد رسیدم. سر کلاس هم رفتم تو دل ترس هام،، تمرین حل کردم، توضیح دادم، و. در کل شادو شیرین کلاس تمام شد. نم بارون رو با پادکست و کتاب صوتی بیامیزید اگر حتی سرسوزن سایه رو بشناسید، میدونید با تمام خستگیش، این ترکیب سرخوشش میکنه و سرحاال 

مدام دنبال تکه ای آسمونو ابر بودم که بهش خیره بشمو منو بکشه تو خودش. آبی های آرام ، ابرهای شفافو سرکش و طلایی براق و مرموز نور، منعکس شده تو ابرها، داشتند منو به جنون می رسوندند. راستی چی شمارو به جنون میکشونه. اصلن کسی اینجارو میخونه ؟؟ اگه میخونید، دلتون خواست بگید اگه چیزی نیست که به جنون برسوندتون،، بیشتر توجه کنید،، آهسته تر بشید،، تآمل کنید و دلتون رو بدید به دنیا و این لحظه، حتمن پیداش خواهید کرد. و اون موقعست که دیگه آدم قبل نخواهید شد،، مزه ی جنون که رفت زیر دندونتون،، معتادش میشید،، هرروز دنبال یه کشف و جنون تازه میگردید و چون جوینده، یابنده است،، هرروز با یک دیوانگی دیگه بیشتر خودتون رو میشناسید و اونجاست که دیوانگی ها به شما کمک میکنند خلاقو خالق بشید جنون با خودش جادو میاره،، شما چوب سحرآمیزی خواهید داشت برای ستاره باران کردن زندگیتون.

له رسیدم خونه. پلو عدس با آب مرغ و سیب زمینی حبه ای خرد شده رو دم کردم و خوابم برد 

بیدار شدم با همسر غذا خوردیم،، حرف زدیم دمنوش آویشن، ویتامین سی و آب پرتقال خوردیم ( از مایعات، دمنوش، ویتامین سی، بخور آب گرم و. غافل نشید تو این روزاا) 

همسر رفت سر کار من ظرفهارو شستم،، تی زدم کارهام که تمام شد، چایی رو با زعفران و دارچین دم کردم،، فرنچ تست هارو تو کره سرخ کردم و شبم رو با عطر وانیل و زعفران عطرآگین کردم 

الان سبک و شادو سرخوشم. حتی اگر فکر کنیم خالی ترین دست و کسل کننده ترین زندگی و ناامیدی و فلانو فلانو داریم باز هم میتونیم روزهامونو شیرین کنیم فقط کافیه خودمونو بغل کنیم و بهش بگیم چی میخوای؟؟ بعد خوب نگاه کنیم،، عجله رو ته نشین کنیم،، تو لحظه مون آرام بگیریم و سرشار از تمرکز و نگاه بشیم. اون موقعست که تکه های آسمون مارو به نور، روشنایی و شکر خواهند رسوند و زندگی چیزی جز لذت نیست. 

الان که ساعت ۲۲:۱۰ ست دراز کشیدم و پر از شکرم. میخوام ادامه ی فیلمم رو ببینم و بخوابم. فردا میخوام همسر رو سورپرایز کنم با یه کار غیرمعمول و کمی عجیب،، واسش خوشحال و هیجان زده م 

 

 

 

غرق بودم در اکنونی شگفت انگیز بی هیچ پس و پیش 

همه چیز اکنون بود با یه نقطه سر خط. 

و سر خط بعدی من ایستاده بودم که هرچند اکنونم کوچک بود اما قد آسمان کش آمده بود !!! 

                                            سایه

 

 

 

 


سلاااام. اصلا نمیدونم کسی هست که اینجارو بخونه، دوست داشته باشه یا منتظرش باشه یا نه،، البته غیر از اون تعداد انگشت شماری که میدونم و ممنونشون هستم اما این روزها خیلییی زیاد دلم نوشتن و گفتن میخواد و اگر بدونم کسی منتظره و میخونه، حتما بیشتر، هدفمندتر و اصولی تر میام و چه بسا باهم تونستیم کلی کارای خفن کنیم . من کارم نوشتنه، هرروز مینویسم و جاهایی خونده میشم . اما راستش اینجا بودنم نیاز به خونده شدن دارهوگرنه که من همیشه در حال نوشتنم. ازتون میخوام اگر میخونید، حتی شده در حد یک شکلک یا حتی یک سلام خالی، کامنت بذارید لطفا  تو این پست و از پست های دیگه باز خاموش بشید تا من بتونم هدفهامو و روندی که در نظر دارم رو برای اینجا، شکل بدم بسیار ممنونم. 

اوففف،، چقدر زدن این حرفا واسم سخت بود . چون سختمه از آدمها بخوام طوری که دوست ندارند، رفتار کنند اما خب بهش نیاز داشتم . 

کرونا از راه رسید. اینکه در این مورد هم، مثل خیلی اتفاقات دیگه جور دیگه ای واکنش میدم و رفتار میکنم، باعث میشه از ترس قضاوت حرف نزنم این روزها برای من رنگ طلایی یک فرصت رو گرفتن. هرچند کارهام هزار برابر شده، دست هام زخمن همسر میره سرکار و .،، عصبانیتهام بیشتر شدن و حضور تو لحظه هام کمتر و. از فکر داغدارها غصه میخورم، قدرت کادر درمان رو ستایش میکنم و. اما نمیترسم اما سعی میکنم به جریان زندگی وصل باشم و در روزها رها. سعی میکنم امروز رو بسازم سعی میکنم زیبا، باشرف و انسانی بگذرونم این روزهارو و. 

و خوب که فکر میکنم ،، این جمله، جمله ایه که از نوشتنش میترسم من کرونا را دوست دارم !!! بله،، این احساس واقعیمه. منتظر رفتنش نیستم که بعد چه هااا کنم کرونا برای من شکل یه فرصت شده، رنگ طلا گرفته و فکر میکنم موجود جذابیه 

کرونا داره منو خلاقتر میکنه وجودمو پر از ایده کرده و با طنازیش هرروز قلبمو هزار بااار به تالاپ تولوپ میندازه . کرونا تعویقمو کمی، کمتر کرده نگاهمو به طبیعت و محافظتمو ازش بیشتر کرده . کرونا باعث شده کارهامو حتی ناشیانه شروع کنم و منتظر معرکه شدن نمونم. کرونا مجبورم کرده نه تنها برای قشنگ تر زندگی کردن تامل کنم،، بلکه متعهدانه پیش برم . 

کرونا میل به عرفانو مسائل معنوی رو درم زیادو زیادتر کرده باز دارم لابه لای کتابها قدم میزنم و نفس میکشم . عطر درختها تو کاغذ کتابا منو جادو میکنن

این کرونا خیلی خفنه. الان وقتشه که از دید دیگه ای بهش نگاه کنیم شاید باهاش تونستیم مثل معنایی که داره،، ماهم یه تاج پادشاهی رو سرمون بذاریم و تو جهانمون که از نو ساختیم،، پادشاهی کنیم . 

من وسواس گونه مراقب خانواده ی کوچیکم هستم،، ضدعفونی میکنم، میشورمو میشورم اما شک ندارم چیزی که بخواد بشه، میشه . پس رها هستمو آزاد تا اونچه که باید بیاد و منو باز از نو بسازه . 

این روزها باز و باز و باز به ما اثبات کردن که کائنات هوشمند و بی نظیره و ما آدمها نمی تونیم هر بلایی دلمون میخواد سر هر موجود بی زبونی بیاریم . 

و خیلییی . خیلییی چیزهای دیگه درون من در حال شکل گیری هستن. خیلی جوانه ها سبزم کردن که حتی ممکنه بهار نشده، خارج از فصلو زمانو مکان شکوفه کنن. !!! 

این لحظه، هرچیزی که داره،، بهترین چیزیه که من باید داشته باشم بهترین چیزیه که من باهاش قد میکشم. رنج های ما، حرفهای زیادی برای گفتن، نوشتن، نقاشی کردن و در یک کلام خلق کردن دارند. با هرچیزی که داری،، فقط خلق کن. یه اثری بذار. فکر کن چه طور میتونی قشنگتر و دلبرانه تر زندگی کنی ؟؟ و با شرف تر. انسان تر . !!! 

 

 

و نمیدانم چندبار دیگر باید بگویی ( و من میدانم و شما نمی دانید) تا تسلیم تر و پذیراتر شویم ،،،

نمیدانم از کجا دیگر باید نشانه و سرنخو رحمت ببارانی تا شاکرتر شویم. 

نمیدانم چند بار دیگر باید آینده را  بگیری تا در لحظه تر شویم 

نمیدانم چند بار دیگر باید مسیر را ستاره باران کنی تا مقصد را نخواهیم. 

نمیدانم چندبار دیگر باید جریان ها را  زیبا و حکیمانه طراحی کنی تا دل بزنیم به دریایت 

نمیدانم چقدر دیگر باید در سربی طلوع،، جادوی غروب،، تلولو نور،، خروش دریا، ماهی ماه و شگفتی دستانی که کمک میکنند، چهره بگشایی. تا تورا ببینیم،،

ببینیمت و همه چیز سرجایش قرار گیرد،، ببینیمت و صبح زیباتر شود،، ببینیمت و شب امن تر شود ببینیمت و انسان تر شویم !!! 

 

 


اینکه دیشب از انگیزه و شادی سرشار بودم و حتی میخواستم یه پست خاص بنویسم اما اتفاق امروز صبح،، روحمو به خواب برده، درست مثل وقتی پاهامون خواب میرند،، خود زندگیه،، نه ؟؟ تقابل شادی و غم . 

 به هرحال حالا، در این لحظه،، چیزی جز غم ندارم که باهاش بنویسم . دارم به احساس این لحظه م نگاه میکنم. تبدیل احساسات به کلمه، نقاشی و هنر واسم جنون آمیزترین کار دنیاست . میشینم، بی فکر، بی تصمیم، بی طراحی و برنامه ریزی، با صداها و تصویرهای همون لحظه،، بی کنترل و تقلا،، درونم رو مینویسم یا میکشم و با اونچه میاد یکی میشم . امتحانش کنید،، بی نظیره . با احساستون همراه با یه موزیک، شمع و عود،، بی هیچ پیش بینی و فکرو پیش داوری،، نقاشی کنید، بنویسید،، آشپزی کنید،، مادری کنید، گربه تونو بغل کنید،، آسمونو نگاه خالی نه، درک کنید. چیزهای کوچیک هنری بسازید یا هرکاری که عاشقشید. بعد به این تبدیل احساس به واقعیت،، نگاه کنید. در مسیرش سرشار از شوق میشید،، ضربان قلبتون ببشترو بیشتر میشه،، داغ میشید،، داغی میاد به گونه هاتون و صورتیش میکنه،، و نگم از حال دلتون که گفتنی نیستو باید حسش کنید.‌ خشم، غم، دلتنگی، شادی، آرامش، درد، رنج، تعجب و هرچیز بعد از پذیرشش، ابزاریه برای ساختن . تو این مسیر،، روحمون هم ساخته میشه . بیشتر عاشق خودمون میشیم، عاشق خودمون و حس هامون . چون همشون میتونن شگفتی به بار بیارن . حتی نفرت ها !!

 خونه بهم ریخته ست. آشپزخانه بهم ریخته ست . خودم بهم ریخته م . برنامه های قشنگ دیشبم روی کاغذ دارن بهم نگاه میکنن و حس همدردیشون رو میشنوم که میگن، بیخیال ما،، خودتو بچسب. 

 غمم رو میبینم و آرومم. غمم رو میبینم و شاکرم. غمم رو میبینم و میخوام امروز فقط بنویسم، نقاشی کنم، بخونم و حس کنم . اگر تو احساسات مختلفمون، فقط دنبال دیدن، حس کردن، صلح و خلق باشیم،، انگار سخت ترین لحظاتم، لذت بخش میشن و تو،  توشون کشف میشی و کشف میکنی بدون اینکه بخوای .‌ و شگفتی ها، اعجاز و آگاهی ها همه زمانی رخ میدن که تو بدون اینکه نتیجه ای رو بخوای، فقط بری بری و بری . 

 البته که رفتن هر زمانی یه شکلی داره شکل خودتون رو با هرچه بیشتر شناختن خودتون پیدا کنید و اون وقته که هیچچچ رنجی دیگه، اونقدری که تصور میشه، نمی شکندتون . 

من الان خودمو تو یه موسیقی غرق میکنم و پناه میبرم به مداد رنگی هام،، نمیدونم چی قراره از انگشتهام بریزه اما میدونم تصویری که با یک غم پذیرفته شده، کشیده بشه،، حتما پر از جنونو دیوانگی و اعجازه . شمام الان با هر حسی که دارید،، تبدیل رو آغاز کنید . پا به دنیای اسرار آمیز آلیس درونتون بذارید درونتون تنها پناهگاه شماست،، ببینیدش.

 

 

 

   مرگ، واژه ی آشناییست که هربار از راه میرسد،، غریبه است و ما،، که فکر میکردیم،، اگر فلان شود،، می میریم،، همچنان زنده ایم . عجب زوری دارد زندگی !!! 

 


یه روز که نباید پاک می شد.

 این پست رو روزها پیش نوشتم، روزهای پایانی اسفندماه، 26 یا 27 اسفند  98بود . آخرش یکی از اون نوشته هایی شده بود که سرشار از ایده، الهام جادو و نور هستن. اما درست لحظه‌ی انتشار نهایی پاک شد و من هنوز به فکرشم . سعی میکنم بنویسمش دوباره تا از فکرش بیام بیرون:  

 حقیقتا غمگینم اما این غم باعث نمیشه از تصورِ دیدن، شنیدن و لمس زیبایی ها ذوق نکنم. حتی همین حالا که پر از غمم، از فکرِ اینکه میتونم قرمزی طلوع و غروب رو بازم ببینم؛ برای کسی که عاشقشم آشپزی کنم؛ نقاشی بکشم؛ بنویسم؛ زبانم رو تقویت کنم؛ طنابِ رؤیا ببافمو ازش بالا برم؛ آسمونو نگاه کنم؛ کیک کره ای بپزم؛ تو خونه ی برق افتاده ی بعد تدن، نسکافه و کیکِ خونگی بخورمو زل بزنم به گلها و ابرها؛ شمعو عود روشن کنمو آواز بخونم و هزاااار تا کار دیگه،، سرخوشو مست و حیران میشم . غمی که خوب درک بشه، خوب دیده بشه و خوب هضم بشه، میان برِ رمزآلودیِ به خلاقیت، رشد و زنده بودن .

  صبح شد خونه بهم ریخته ست من بهم ریخته م و هنوز خونه تیم ادامه داره . نسکافه ی خوش عطرو خوشرنگم رو ریختم ته فنجون قرمزم، شیر رو که سرازیر کردم روش، خطوطِ قهوه ایِ نسکافه روی سطح شیر، پرنده ای ساختن با دمی بزرگ و باشکوه. نگاهش کردم تمام جزییاتش رو بلعیدمو ذوق زده به همسر نشونش دادم . نگاه کردن، خووب نگاه کردن درست و عمیق نگاه کردن، یکی از قدرتمندترین ابزارهای وصل کردن ما به لحظه ی حاله و همچنین موندن توش. دیدن زیبایی ها و ساختن زیبایی ها مارو آگاه و هشیار میکنه.

 برای ناهار کوکو با سبزی تازه پختم. عطرش که پیچید تو خونه، من دیگه هیچ جایی نبودم جز توی آشپزخونه م. گذشته ای نبود آینده ای نبود زمان نبود دیگه هیچ کسی نبود، جز سایه، جز یه جسم سبک، جز روحی که پرواز میکرد همه چیز متوقف شده بود جز حال، عطر و بوییدن خوب بوییدن، نفس های عمیق کشیدن، یکی از جذاب ترین ابزارهای ما برای موندن تو لحظه ی حاله .

 رفتم سراغ اتاق خواب . اتاق تی. بیرون ریختن هرچیز. گشتن زوایای پنهان خونه حتی. صندوقچه ی کوچک زیورآلاتم رو ریختم جلوم و شروع کردم. به گردنبندها، دستبندها، انگشترها دست کشیدن. حافظه م  شروع کرد و خاطرات هرکدوم رو یادم آورد: لحظات خریدشون، خریدهای شوق آورِ عید با مامان لحظاتِ هدیه گرفتنشون و. با لمسشون، حس هایی رو چشیدم که دیگه نبودن؛ آدم هایی رو دیدم که دیگه نبودن؛ جاهایی رفتم که دیگه نمیرم؛ صداهایی رو شنیدم که دیگه نیستن؛ خاطراتی رو دیدم که تکرار نمیشن و مستو مدهوش بودم . سعی به درک، باعث میشه که حتی اگر در گذشته ت سیر کنی، اوجِ لذت از لحظه ی حال رو بسازی . میتونی با گذشته ات به لحظه ی حال، درخشش و جادو ببخشی و تو بی زمانیش چنان غرق بشی که فقط همین لحظه بمونه و حالِ نابش و لذتِ محضش . یعنی گذشته ی شیرینتو به لحظه ی حال میاری و دوباره زندگیش میکنی، دوباره کیف میکنی و این یکی از دستاوردهایِ بزرگِ لحظه ی حاله!! واسه من اشیا شعور و حس دارن میتونن منو از مکان و زمان خارج کنن میتونن سبکم کنن.  سبکی، خروج از مختصات های زمانیُ مکانیُ دنیایی،، از خواصِ عجیبِ حضور در لحظه ی حال هستند .

  حتی دیگه مهم نبود که تا صبحِ عید چیزی نمونده و من کلییییی کار دارم . بی خیالیِ عجیبی تمام وجودمو گرفته بود. نگرانی هام رنگ باخته بودن و حتی دیگه مهم نبود که از کار دست بکشم و شب زودتر به خودم مرخصی بدم از کارِ خونه . اونم برایِ منی که وسواس گونه و پر از بی لذتی، همیشه ی زندگیم فکر میکردم باید لحظه ی سال تحویل خونه تیم و کارهام تمام بشن . کیفِ عجیبی داشت شکستن باورهای قدیمی خلق یک رهاییِ جدید و خوشمزه. تکیده شدن از باورها و نگرانی هایی که بی لذتی، فشار و زور رو واسمون میسازن، از هر خونه تی مهمتره . وسط یه آشپزخونه ی بهم ریخته با همسر، پنکیک ژاپنی پختیمو خندیدیم .

  این روزها، چیزی که زیااااد بهش فکر میکنم، قشنگ زندگی کردنه . قشنگو نابو اصیل زندگی کردن . قشنگ زندگی کردن تو دیدن هامون؛ قشنگ زندگی کردن تو شنیدن هامون؛ قشنگ زندگی کردن تو گفتن هامون، تو حرفامون. قشنگ زندگی کردن تو مادری کردن هامون، تو عاشقی کردن هامون، تو رابطه هامون، تو کارهامون. تو رؤیاهامون. برای من قشنگ زندگی کردن، از 3 چیز شروع میشه: 1عاشقی کردن با خودم. 2آگاه شدن به خودم و لحظه. 3 پرهیز از شتابُ عجله و آهستگی

 چقدر حواسِ پنج گانه مون عجیبن. چقدر کافی هستن. چقدر خالقو خلاقن. چقدر همه چیز دارن. چقدر باشکوهن. چقدر به موندنمون تو لحظه ی حال کمک میکنن؛ چون ما گاهی میایم به لحظه، هستیم توش اما نمی مونیم، زود آشفته میشیم و خارج میشیم ازش.  و چقدر ناجین . حیف که غافل میشیم !!

 چقدر خوب دیدن . خوب بوییدن. خوب شنیدن. خوب نوازیدن. خوب چشیدن، معجزه آسات. و برای من این خوب ها خلاصه میشن تو جزییات. تو دیدنو کشف قشنگی ها حتی جایی که سخته، حتی جایی که کمتر کسی میبینه و توجه کردن، عمیقا توجه کردن، چیزیه که باهاش می تونیم کشف کنیم پرده برداری کنیم از زیبایی ها و رازهایی رو واسه خودمون برملا کنیم از هستی و جهان که همه ی اون چیزیه که بهش نیاز داریم و دنبالشیم اما پیداش نمی کنیم .

 روزی که با وجودی که ناقص بود، کم داشت و. با لذت ِ من کامل شد حتی وسط غم های قلبم و آشفتگی هایِ اطرافم .

 

 

 

پ.ن: اون پست نشد اما بدم نشد.

 

   قصه هایم تکرار میشوند اما تکراری نه .

  غم هایم تکرار میشوند اما تکراری نه.

   شکستن هایم تکرار میشوندُ از هر شکاف، جوانه ای می روید که می گوید:

  تاریخ تکرار میشود اما حرف هایش نه !!!

                                                سایه

 


  نشستم کنار همسر، اون داره پایتخت میبینه و من دارم مینویسم. تو خونه بویِ عید میادو صدایِ خاطرات. خاطراتِ خونه ی پدری تو شبهایِ عید واسم زنده شده؛ وقتی بعد از برگشت از مهمانی هایِ طولانیِ عید، شب با سریال هایِ عید میگذشت و من با فکرِ خوندنِ کتابهایی که برای تعطیلات انتخاب کرده بودم، خوشُ خرمُ ذوق زده بودم.

 

   صبح بیدار شدم، همراه با بار گذاشتن قرمه سبزی، پادکست گوش کردمو حسابی لذت بردم با همسر صبحانه خوردیم وکلی حرف زدیم. بعد اون کتابشو میخوند و منم بقیه ی پادکستم رو گوش میدادم. یکهویی با شنیدنِ صدایِ بارون جیغی زدم که همسر متعجب موندJ پریدم توی تراسُ نفس کشیدمو نفس کشیدم چه چیزی زندگی بخش تر از اینکه، بویِ قرمه سبزی تو خونه ت پیچیده باشه و نوایِ بارون تو گوشت چه حسی جز شکر میتونه دلتو تو این لحظاتِ طلایی پر کنه.  بعد از ناهار، با هم فیلم دیدیم اما من وسطش خوابیدم J اونم یه خواب عمیقُ شیرین .

 

  بیدار شدم، با همسر بازی کردیمو مسابقه دادیم. همیشه رکوردهاشو که هیچکس نمیتونه بزنه، من میزنم J اونم خوشش میاد. چاییِ دارچین، زنجفیلی رو دم کردمو دنبالِ یک کتاب تو فیدیبو، طاقچه و. گشتمو پیداش نکردم. کمی کتاب خوندم و بعد چایی به دست رفتم توی تراس به تماشایِ آسمون و به همسر گفتم امروز نمیتونم باهاش تی تایم داشته باشمJ چون باید تنهایی سهم امروزِ آسمونمو نگاه کنم لحظاتِ عجیبِ غروب برای من الهام بخشُ جذابند؛ چیزی که هیچ وقت واسم عادی نمیشه اما یه چایی روحمو نکرد! اندازه ی یک چایی و یک شیرنسکافه با پنکیک خونگیِ دیروزم، با حوصله به آسمون زل زدم. رنگهاش تغییر کرد؛ ابرهاش تغییر کرد اما من همونطور مات مونده بودم.

 مامانم زنگ زد و من رفتم باهاش صحبت کردم؛ هرچند دلم پیش آسمون مونده بود وقتی برگشتم، کلی تغییر رو از دست داده بودم رنگها رفته بودند و آسمون یکرنگ شده بود حضور، مشاهده و توجه، لحظات رو واسمون پر برکت میکنند و زمان رو متوقف.  غفلت، گذر، عجله، ندیدن و شتابهای بیجا، باعث میشن شگفتی هارو نبینیم؛ رنگهارو نبینیم و از سیاهی ها بنالیم!!

 

  جهانِ امروز بارها و بارها منو غافلگیر کرد؛ با بارونِ قشنگُ شدیدُ سخاوتمندش با غروبِ براقُ رنگینش با ابرهایِ برفیش با آسمونِ نیلی و تمیزش چیزایِ به ظاهر معمولی رو  که هزااار بار دیدیم رو اگر عمیق ببینیم؛ اگر با تمرکز ببینیم؛ اگر با توجهِ محض ببینیم؛ اگر جزییاتش رو ببلعیم، عجیبُ شگفت انگیز میشند. اینجوری شُکرهامون هم قلبی تر و عمیق تر میشن. شکرِ عمیق، شادی بخش و معجزه آفرینه .

 

خب دیگه من برم پیش همسر. بعدش میخوام کتاب بخونم، فیلم ببینم و بخوابم.

 

 

 جهان که تغییر میکند، من ثابت میمانمُ محو میشوم.

 بیشتر که تغییر میکند، منی از من نمی ماند.

فقط احساسی هستم که می جوشد.

رودی هستم که می خروشد.

هیچی هستم که می روید.

                                 سایه

 

 

   

 


  صبح امروز باید ساعت 8 وارد سایت میشدم تا برنامه ی کلاس های مجازیم رو بررسی کنم بعد از تمام شدن کارم،، خواب چشمامو گرفته بود چون دیشب تا 4 بیدار بودم. اما صبحِ طنازُ نورهایِ جذاب، وسوسه ی دوباره به تخت برگشتن رو ازم گرفتن. دوراهیِ سختی بود ولی برای من نورها همیشه پیروز میشن smiley  

 

  اینکه هشتم عید باشه ها،، جمعه باشه ها،، قرنطینه باشه ها( هرچند من تو این قرنطینه، کرونا و اوضاع، کلی چیزایِ سحرانگیز و عجیب میبینم)،، جمعه عصر هم باشه و تو تنها باشی( همسرت شب کار باشه)، بالا نگه داشتنِ انرژیم رو کمی واسم سخت کرده بود. اما شناختنِ خودمون همیشه راه گشاست. رفتم تویِ تراس و آسمون درمانی کردم نگاهش کردم، عکس ازش گرفتم و از نو شکفتم چاییِ زعفرونی دم کردم. خونه ی تمیزُ براقو خوش آبُ رنگم رو نگاه کردمو کیف کردمو شکر کردم ظرفهارو شستمو گاز رو پاک کردمُ روحم تازه شد از تمیزیش برنامه ی ریما رامین فر رو دیدم. بازیِ افزایشِ قدرتِ ذهن و حافظه انجام دادمُ هیجان زده شدم  و.

 

  همسر زنگ زد دیشب، شرکت آروم بود و حرفهامون گُل کرد 40 دقیقه ای صحبت کردیم. کاملا بی پرده، صریح، روشن و صادقانه. خیلی کیف داد. بعدش سبک تر و راحت تر شدم. همسر، عزیزترین و شگفت انگیزترین آدمِ زندگیِ منه رابطه ی خاصی باهاش دارم؛ یعنی فارغ از هر همسری، شویی، وظیفه و هر قراردادِ شناسنامه ای،، یک دوستیِ عمیقِ قدیمیِ عجیب و پرفرازُ نشیب، پشتوانه مونه که برای ساختنش تلاش کردیم. و برای حفظش از جونمون مایه میذاریم

 

 همسر اصرار داشت که پایتخت ببینم ( من تا حالا هیچ کدوم از پایتخت هارو ندیدم یعنی 5 سالی هست تلویزیون نمیبینم. الآن هم نه آنتن ماهواره داریم نه ایران) . اما این کاری نبود که تو دایره ی شناختِ خودم، بتونه شبم رو رنگین کنه عوضش دلم دفترم رو خواست. بهش پناه بردمو نوشتمو نوشتمو نوشتم حینش خودمو تحلیل کردم راه چاره پیدا کردم، کشف کردم و حسم فوق العاده بود نوشتن یه معجزه ست برای رشد، برای حل کردن، برای پذیرش. و اینجوری بود که شبم ستاره بارون شد.

 

  سریالی که میدیدم، تا آخرین قسمتش رو شب قبل تمام کرده بودم 2،3 روزی بود درستُ حسابی کتاب نخونده بودم. فیلمی که شروع کرده بودم و وسطش بودم، بهم چشمک میزد. اما راستش نه رفتم سرِ کتابم و نه ادامه ی فیلمم دیشب، بیشتر، شاهد بودم شاهدِ زوایا و گوشه هایِ دلبر خونه م. نگاهش میکردم و ذوق زده میشدم حقیقتا وقتی خونه ت رو اون جور که دوست داری بچینی، بهش توجه کنی تمیز نگهش داری و گوشه گوشش رو از عشق، مراقبت و رسیدگی پر کنی، بهترین ابزارِ مادی میشه برای لذت، مراقبه، شکر، آرمیدن و موندن تو لحظه ی حالِ عزیز و عجیب.

 

 آخرِ شب  ویتامین هامو خوردمو توی سکوت شب، به تبدیل فکر کردم. به تبدیلِ رنج ها، دردها، غصه ها، آرامش ها، شادیها، خشمها و هزاران احساسِ دیگه م به چیزی شگفت انگیز مثل قصه، کتاب، نقاشی و. و حالم خوشو خوشو خوشو خوشتر شد؛ همینقدر ساده و همین قدر معمولی.

 

 من پست سال 99 رو هنوز ننوشتم راستش سالم رو چندان خوب شروع نکردم و میخوام از روزهای شروع سالم و حسم بگم بعد انشالا اهدافمو اینجا برای خودم بنویسم تا روشن بشم.

 

  دیگه برم تازه میخوام خورش کدو بپزم!! امروز میخوام پنکیک هم بپزم میخوام یکم از کارهای قرمه سبزیِ فردام رو هم انجام بدم دوش بگیرم کتاب بخونم پادکستم رو گوش بدم کیکی که میخوام فردا بپزم رو انتخاب کنم. فیلمم رو تمام کنم با همسر حسابی وقت بگذرونم و به شروعِ جدی ترِ برنامه های 99 فکر کنم smiley

 

 یک سری کارهای هیجان انگیز هم میخوام انجام بدم که دل تو دلم نیست واسشون. مینویسم حتما اینجا بعد تمام شدنشون angel

 

 

   زن سرشار از انرژی های جادویی بود

   به غنچه ها دست میکشیدُ باز میشدند.

   به پوستِ خشکِ دستانش، دست میکشیدُ نرم میشدند.

  به خستگی هایِ  معشوقه اش دست میکشیدُ شور میشدند.

  او نوازش را خوب میدانست.

 او معمولی ترین ها را رنگِ عجایب می پاشید.

                                                        سایه

                                                        

 

 

 

                                                        

 

 

 


  نشستم روی مبل روبه روی تراس؛ آسمونِ روبه روم یکپارچه سفیده و حتی رگه ای آبی توش نیست همونطور که چشمام محو این رؤیاست و گوشام از یک آهنگِ جذابِ فرانسوی پر شده ( Louane_Jour) ، می نویسمُ با کلمه ها عشقبازی میکنم.

   دیروز صبح دیر از خواب بیدار شدم. صبحانه مو آماده کردم؛ همیشه وقتی خطهایِ باریک و طلاییِ عسلو میریزم رویِ سفیدیِ خامه، به وجد میام. بعد دیگه پادکستم رو پلی کردمو لباسشویی رو روشن. ظرفهارو شستمو آشپزخونه رو برق انداختم.گردگیری کردمو جارو و تی زدم. من با یک روتین، هر 3،4 روز یکبار به خونه رسیدگی میکنم و ازش مراقبت میکنم. اینجوری، قبل از کثیف شدنِ خونه، بهش میرسم، پس خونه همیشهه تمیزو پرانرژیُ قبراق می مونه وقتِ کمی ازم میگیره، پس حسابی باهاش کیف میکنمُ مراقبه ای میشه واسه خودش و من همیشه یک معبدِ براق دارم که توش پذیرایِ نورها، ابرها، آسمون و خدا باشم.

 

  میوه ها و سبزیجات رو با دقت، ضدعفونی کردمو پادکست گوش کردمو گوش کردم. دستورِ کیکی که امروز میخوام بپزم رو بررسی کردم. ناهار، تخم مرغ و سبزیجات خوردم.

 

 برای شام، میخواستم یک غذایِ جدید درست کنم. کیکی از پوره ی سیب زمینی و گوشت چرخ کرده. هویج، فلفل دلمه ای، پیاز و سیرها رو ریز خرد کردم. یک آهستگی و تغییر کوچک که تو آشپزیم، ایجاد کردم، کیفم رو هزااار برابر کرده. اینکه من همیشه، سبزیجات رو تو هوا خرد میکردم و چقددر بد بود! حالا رویِ تخته و با یک چاقوی تیز، شاعرانه خردشون میکنمو کیف میکنم باهاشون. همین کارِ کوچکو پیش پا افتاده ای که همهه انجام میدن و من در مقابلش مقاومت میکردم، حالِ آشپزیمو هزاار بار بهتر کرده. تغییراتِ کوچک، حتی آنچه ساده و مسخره به نظر میرسه، میتونه کیفمون از کاری که میکنیم رو چند برابر کنه.

 

  همچنان به تمرینِ قشنگ زندگی کردن ادامه میدم و عجب کیفی توشه قشنگ تر درخواست کردن قشنگ تر احترام گذاشتن لحن های قشنگ تر. و. حتی تویِ کوچیک ترین هایی که گاهی دیده نمیشن.

 

 یک تغییر کوچک و ساده دادم، در جهتِ استفاده ی کمتر و کمتر از پلاستیک که هربار انجامش میدم، روحم رو تازه میکنه حتی همین انسانیت هایِ کوچک، شرف هایِ ساده، بهتر بودن هایِ آرام هم میتونن، همه چیز رو زیباتر و پربرکت تر کنن مراقبت های ما از زمین، از طبیعت، از آب، از هوا وظیفمونه؛ حداقل کاری که میتونیم به پاسِ اون همه زیبایی که بهمون میدن، نثارشون کنیم. طبیعت، مهمترین حس مارو زنده میکنه و اونم شکره، ازش غافل نشیم

 

  سیب زمینی هارو آب پز کردم، قبل از اینکه سرد بشن، له کردم. با نمک، فلفل سیاه، کره و خیلی کم شیر،  خمیری نرمُ لطیفُ خوشبو ساختم که بافتش بی نظیر بود. گوشت ها رو با قارچ، فلفل دلمه، هویج، سیر و پیاز پختم. کفِ قالب، کاغذ روغنی انداختم، کاغذ رو کمی چرب کردمو نصفِ خمیرِ سیب زمینی رو کفش با دقت صاف کردم با ضخامت بیشتر از 1 سانت مایه گوشت رو ریختم روش و  رنگهاش دیوانه م کردن بقیه ی سیب زمینی رو هم ریختم رویِ گوشتها و صاف کردم. در آخر، پنیرپیتزا ریختم و تمام 50 دقیقه، تویِ فر با دمایِ 190  پختمش. بعدش تا اومدنِ همسر کتاب خوندمُ نوشتم. (به مرور از کتابهایی که میخونم میگم و. )

 

  همسر اومد و من بهش نگاه کردم چشماشو که دیدم، همه ی صبوری ها، مهربونی ها، مداراها، آرامش ها و قشنگی هاش واسم از نو زنده شد. اگر به موقتی بودنِ هر چیزُ همه چیز و هرکسُ همه کس، فکر کنیم، آیا دیگه چیزی میتونه لحظاتمون رو خراب کنه؟ آیا مواردِ پیش پا افتاده یا حتی بزرگ، میتونن، رابطه هایِ عمیق و عزیزمون رو کنترل کنن؟ 11 فروردین 99 با غذایِ لطیفُ شاعرانه ش که خیلیی خوشمزه شده بود با خنده ها، بوسه ها، نگاه ها، گفتگوها، فیلمی که دیدیم و. رو با تمامِ وجودم زندگی کردم. نذاشتم حتی ریختن روغن رویِ زمین، ریختنِ نوشیدنی روی سفره و هیچ چیزِ دیگه ای بهمم بریزه، چون میدونم روزی ممکنه حتی واسه همین نقص ها، کمبودها و. دلم تنگ بشه.

 

 زندگی نه حقیقتِ محضه نه رویایِ محض. نه غمِ خالیه نه شادیِ خالی لطافتو خشنیِ همزمانه. من دارم زندگی رو همونجوری که هست میبینم، میفهمم، درک میکنم با کمُ کاستی هاش، با مرگ هاش، با موقتی هاش با تضادهاش. و هنوز قشنگه واسم. و هنوز عجیبه واسم و هنوز دلم میره واسش. اینجوری، زندگی واسم ارزشمندتر، پرمعناتر و جذاب تر شده؛ اینکه نخوام اون چیزایی که به ظاهر واسم، خوب نیست رو فاکتور بگیرم. و حالا میبینم غمها هم قشنگن خشم ها هم مرگ ها هم دوری ها هم دلتنگی ها هم کمبودها هم و حتی شاید گاهی چیزی قشنگ نیست و من باز سعی میکنم خودمو بسپارم و به آنچه گذشت و بازهم میگذرد فکر کنم اینجوری رها، آزاد و عمیقم.

 

   زندگی را اصیل، با همه ی آنچه دارد میخواهم.

   زندگی را آزاد، حتی با اسارتهایش میخواهم.

   زندگی را کامل، حتی با نقص هایش میخواهم.

   زندگی را جاودانُ موقتیِ همزمان میخواهم.

  چیزهایِ زیادی هست که بخواهم یا نخواهم.

 اما خودم را اصیل مانندِ زندگی، با تمامِ تضادها، میخواهم.

                                                                        سایه

  


در هر چیز به دنبال نشانه های نخستین باری هستم ،، 

همانقدر که میدانم واپسین بار است!!

در هر چیز یک گذرای افسون کننده میبینم،، 

و میگذارم افسونم کند،، 

افسونو رها در دست بادی که می وزد،، گردبادی که میبرد و آتشی که می سوزاند. 

موجم، موجی که میراند،، 

دردم،، دردی که می سوزد،، 

جانم،، جانی که میخرد هرآنچه باشد را . 

آنقدر میرومو میروم تا رفتن از من شفافیتی بسازد که در آن،، هرچه و هرکس بوده امو پشت سر جا گذاشته ام،، انعکاس یابد . 

هراسها را یکی یکی می درانم چون گرگی که با غریزه اش می دراند.

غریزه را دوباره صاحب میشوم تا اصیل و وحشی و ناب شوم  

آنگاه پرواز میکنم به سوی کهکشانی که ادامه ی من است یا من ادامه ی اویم  

دست بر گردن هستی ای می اندازم که مال من است، آنقدر میفشارمش تا در شکمش فرو روم و یکی شدن را بیافرینم . 

آنگاه نورهایی میریزانم که هرچند کوچکند اما هشیارند، هرچند ناشی اند اما داغند،، ناب و اصیلند و به سوی جریان، جریان دارند !!

این منم که میدانمو نمیدانم میسوزمو نمی سوزم هستمو نیستم . جوانه هایی در من سر میزندو پوسته ام را میشکافدو به سویی میرود که نمیدانمو نمیخواهم بدانم من فقط دردهای پشت هم زاییدن های طبیعی ام  و در هر فراغ، عجیب ترین تکه ی جهانم را می زایمو تغذیه میکنمو در آغوش میگیرم،، بخش هایش را می چینمو از دور نگاهش میکنم نزدیک شدن، بس خطرناک است!! 

دردهای عجیب زاییدن،، رنج های آزاد،، شادی های اصیل،، زندگیهای گرگی و مرگ های مرموز،، من آماده ام و آمده ام تا از نو جهآنم را بسازم تکه هایم را به وقتش بیاورید نه زودتر نه دیرتر و نه حتی . حتی. حتی تر. فقط همانطور که باید باشندو باید بیایند.

انفجاری تازه در راه است !!!

این منم . سایه،،نور هستی یا هیچ !!

 

 


  نشستم توی تراس و دارم مینویسم میز کار همسر رو آوردم، صندلی هم که همیشه توی تراس هست. نذاشتم مغزم بکن، نکن برام ببارونه! میزو نیار، سخته، سنگینه، تو اتاقت بنویس و . همه شو پس زدم و میزو گذاشتم توی تراس دارم حال بی نظیری رو تجربه میکنم. صدایِ خوشِ پرنده ها، سقفی از آسمونُ ابر، نسیمی خوشُ تازه و پرتوهایی از آفتاب که روی پوستم می رقصند حس میکنم تویِ طبیعتی جذاب دارم مینویسم! smileyحسِ آن شرلی بودن بهم دست داده، خدا به داد برسه، با پرحرفی، سرتونو درد نیارم smiley برای ساختنِ لحظاتِ خوش، گاهی فقط یک بی فکری لازمه یک نه ی بزرگ به مغز و همراهیِ قلب.

 

  اصلا نمیدونم چی میخوام بنویسم و فقط میخوام بذارم کلمه ها بیان کیف کنم و پر از ذوق و شوق بشم بیشتر مواقع اینجوریم؛ یعنی مثلا قبلِ یک نقاشی، قبلِ نوشتن وبلاگم یا نوشتن برای کارم، قبلِ خلق هرچیز حتی یک غذا، نتیجه رو نمیدونم، نمی خوام هم بدونم شروع میکنم و ایده ها، خلاقیت ها، رمزها، گشایش ها، مسیر، سِحر و . خودشون میان و من فقط دستی هستم که فرمان میبرم از درونم و نگاهی که حظ میکنم و گوشی که محو میشم، پوستی که رد میندازم و  جانی که سیراب میشم. همیشه هم آخرش به خودم میگم اینا از کجا اومدن،؟ کجا بودن اصلا؟ کی آوردشون چه جوری آوردشون و

 

 وسایل من خیلیی خیلی کم و به ندرت خراب میشن یعنی کلا یادم نمیاد چیزی خراب شده باشه اما چندروز پیش که کیک پختم، حس کردم تنظیماتِ فرم بهم خورده و امروز که خواستم از زودپزم استفاده کنم، دیدم درش خراب شده و پیچِ روش حرکت نمیکنه اولش کمی کلافگی اومد سراغم ولی خیلیی زود پیامهاشون رو دریافت کردم و چنان حسِ بی نظیری بهم دست داد که از اتفاق افتادنشون سپاسگزاری کردم. چقدر از وسایلی که هرروز و هرلحظه در اوجِ سلامت و دقت در خدمتمون هستن تشکر میکنیم؟ چقدر شکر میکنیم بابت داشتنشون چقدر رفاه، آسایش و ابعادِ مادیِ زندگیمون رو هرچند کم میبینیم و به خاطرشون شاکریم؟ چقدر شاکریم به خاطر چیزهایی که اونقدر همیشه هستن و عالی هستن که یادمون میره؟ که عادت شدن واسمون؟ شکر چیزِ عجیبیه دشمنِ شکر، عادته. پذیرایِ چیزهایی باشیم که عادت رو از زندگیمون دور میکنن، هرچند در ابتدا بد، سخت، ناجور، کلافه کننده، حوصله سر بر یا. به نظر برسن.

 

  قدر دونستن چیزِ شگفت انگیزیه. وقتی بینِ آوردن و نیاوردنِ میز توی تراس، فکرم داشت همینجور سنگ پراکنی میکردsmiley به این فکر میکردم که اگه این میز فردا بشکنه، امروز من به اندازه ی کافی ازش استفاده کردم؟ قدرشو دونستم؟ بابت داشتنش شکر کردم و حداکثر لذت رو ازش بردم؟ هیچ چیزی، اینجوری که امروز هست، نمی مونه فردا روزِ جدیدیه که ممکنه معمولی ترین هات رو جوری تغییر بده که حسرت بشن دردِ عذاب آوریه حسرت امروز ببینیم، بشنویم، بنوشیم، حس کنیم، تمرکز کنیم، قرار بگیریم، شتابُ عجله رو دور کنیم و آهستگیُ رو جایگزین کنیم.

 

 آسمونِ  شگفت انگیزِ بی مانندی بالایِ سرمه ابرهاش هر ثانیه شکلی میشن و هیچ لحظه ای نیست که دگرگونی توشون رخ نده باید بیشتر به سمت طبیعت بریم،، باید بیشتر ازش بیاموزیم باید رها، آزاد، سازش پذیر، تسلیم و هُشیار بشیم مثلِ ابرها، مثلِ باد، مثلِ آسمون باید حتی مثل یک درخت، آزاد، آرام و کم تلاش باشیم گاهی تلاشهایِ فرسایشی و مخربی که انگیزه شون چیزی جز کیف، لذت، سرخوشی، عشق و آرامشه، به جایی نمیرسن جز ناامیدی.

 

 این مدت کارایِ هیجان انگیزی کردم: خودم تو خونه با همسر 12،13 سانت از موهامو کوتاه کردیم جلویِ موهامو چتری کردم و همسر موهامو های لایت و آمبره کرد!! laugh این اولین بار بود تو زندگیم که موهامو رنگ میکردم ابروهامو تمیز کردم و رنگ کردم همه شو هم از ویدئوهای یوتیوب یاد گرفتیم. یکی، دوتا ویدئو کوتاهی دیدم و فردا میخوام موها و ریش همسر رو کوتاه کنم امروز میخوام تو خونه مانیکور، پدیکور کنم و به زودی هم ورزش از خونه رو شروع میکنم و ازش میگم یک سری روتین های مراقبتی و خوددوستی هم شروع کردم که پستهای بعدی میگم ازشون میبینید. کرونا موجودِ کوچکِ دوست داشتنی و جذابیه!! به هرکس چیزی رو میده که واقعا بهش نیاز داره!! چیزی که با وجودِ نیازی که روح و جسمِ اون آدم بهش داشته، به تعویق می افتاده؛ همونطور که این ویروس کوچک، به زمین هم چیزهایی رو داد که بهشون نیاز داشت؛ بله، زمینُ زیبایی هاشو، بکریش، وحشی گری ذاتیُ طبیعیش و ذاتُ اصالتش رو  از دستِ ما راحت کرد! smiley بیشتر از این مورد خواهم گفت.

 

 دیگه نمیتونم در مقابل این آسمون مقاومت کنم و باید به غذام هم سر بزنم برم به تماشایِ نبضِ زندگی که تو تراسِ خونه م میزنه و اونقدر نگاهش کنم تا تبدیل به خودش بشم!!

 

زندگی چیزِ پیچیده ای نیست

همین ابرهاییست که شکلِ سیمرغ میگیرند

و آسمانی که نور می پاشد

و پرندگانی که آنقدر میخوانند تا تو را به خویش آورند!

با صدایِ پرنده ها میروم و میدانم، زندگی که چیزِ پیچیده ای نیست،

تنها در ادامه ی منقارِ آنهاست!

 

 

 


  نه تنها که هر روز خودش عجیب و غریبه بلکه به نظرم این روزها با یک پلاسِ بزرگ از جادو، جنون، شگفتی، اعجاز و آزادی همراهه. برای من که اینطوری بوده و دارم با تک تک لحظه هام کیف میکنم. رهایی، پذیرش و تسلیم پررنگ ترین حس هایِ این روزهامه رها از اسارتها انجام میدم، میگم، فکر میکنم، حس میکنم و میرم جلو. ثمره ی اینها واسم پروازه و کشف هرروز کشف میکنم، روندهایِ شخصیم رو میسازم و قانون هامو از نو مینویسم.

 

 

 راستش تو این مسیرهای جدید، پول میاد بی اینکه اونقدرها واسش تکاپو کرده باشم، عشق میاد بی اینکه واسش جون داده باشم، احترام میاد بی اینکه بخوام، همه چیز سر جاش قرار میگیره بی اینکه دنبالش باشم عجب دنیایِ شگفت انگیزیه مهم نبودنِ تاییدها و رها کردن اهمیت ها. در این دنیا همه ی اونچه میخوایم و نمی یابیم، به بهترین شکلش سر راهمون قرار میگیرن.

 

 

 این روزها زیاد فکر کردم به نوشتن از زندگی گذشته م به تصویر کشیدنِ عمیق ترین لایه هایِ درونیم، از نوشتن روزهایِ عجیب، سیاه و دردآلودِ گذشته هام. به رمزی کردن وبلاگ و بیرون ریختن درون و. اما هنوز به نتیجه ای نرسیدم و منتظرم که سکوت هام، س هام، زل زدن هام به آسمون، سفرهام به درونم و. راه درست رو پیش روم باز کنه.

 

 

 هرروز دارم کشف میکنم، بی گشتن پیدا میکنم و از اشتراک گذاشتن و انتشارِ اونها لذت میبرم چون به نظرم تو این دنیا هیچی قشنگ تر از گرفتنِ پیام ها و رسوندنشون به اونهایی که میخوان نیست همه مون قصه هایِ قشنگمون، دردهامون، شادی هامون، رنج هامون و حتی عادی ترین روزهامونو میتونیم تبدیل به ستاره هایی کنیم که زندگیِ آدمها رو نوربارون کنه!! ما میتونیم محول الحال و مقلب القلوب باشیم اما قبلش باید از خودمون شروع کنیم!!

 

 

 ماه رمضانِ 2سال پیش کار کردن با فردی آگاه و حرفه ای که شناخته بودمش،  آرزوم بود و محال می دیدمش، ماه رمضانِ امسال دارم به طرز شگفت انگیزی  با همون آدم کار میکنم. بی اینکه اونقدرها در اون آرزو، خودکشی کرده باشم! خیلی هم فیدبک هایِ خوبی میگیرم ازش و از کارم خیلی راضیه. ما می تونیم خیلی راحت وسطِ آرزوهامون قدم بزنیم، به شرطِ اینکه با یقین و بی شک بخوایم اما به چگونگیِ برآوردنش، فکر نکنیم. مرحله ی یقین، مرحله ی عجیبیه و رسیدن بهش، شگفت انگیزترین هارو خلق میکنه.

 

 

 من میخوام ستاره های این پستم رو روشن کنمو برم:

1) برای رسیدن به چیزی یا کسی، فهمِ موردی، درکِ موضوعی، مفهوم یابی، رسیدن به یقین و. زور نزنید. به خودتون فشار نیارید بیش از حد کنکاش نکنید اجبار و باید برای خودتون نسازید. گرفتن هیچ چیز در این دنیا زوری نیست رها، در لحظه و سوار بر امواجِ دریایِ زندگیتون باشید هرچیز، هر درک، هرکس و. به موقعه ش، وقتی بهش نیاز دارید و آماده ش هستید، از راه میرسه. حتی تو چیزهای کوچک مثل یک کتاب یا فیلم، قرار نیست همه چیز رو بفهمیم گره ها با دندون فقط محکم تر میشن!

 

2) دست از سرِ خودتون بردارید خودتون رو همونطور که هست بپذیرید(با هر توانایی، با هر هوش، با هر خُلقیات، با هر نقص، با هر بدیُ خوبی، با هر حسنُ عیب و.) عاشقش بشید، بغلش کنید، قدرشو بدونید و فقط بهش هرروز آگاه تر بشید(آگاهی به خودتون و تمرین آگاه شدن به خود در هر لحظه، معجزه میکنه. انسان تر، شریف تر و باشکوه ترمون میکنه. این آگاهی مارو در جایی قرار میده که به خودمون و بقیه کمترین آسیب رو بزنیم. وقتی آسیبی نیست پس آزادیم هرکاری دوست داریم بکنیم. وقتی هرکاری دوست داریم میکنیم، لذت میبریم. لذت و سرخوشی، آغازِ ساختنِ اون دنیاییه که میخوایم) با همونی که هستید بخوانیدُ بکوبیدُ برقصیدُ خلق کنید که این لحظه، دیگر برنخواهد گشت!

 

3) نگرانِ امروزُ حالِ الآنُ حسِ بدتون نباشید! فردا روزِ دیگه ایه که به اندازه ی 86400 ثانیه ش، فرصتِ تغییر داره هیچی همین طوری نمی مونه کیف کنید با خوبی ها و صبوری کنید با بدی ها هر چیزی تمام میشه و میگذره. تو این اتمام ها، حرفهایِ زیادی هست؛ یکی قدر دانستن و یکی نشکستن!! چنان نماندُ چنین نیز هم نخواهد ماند!

 

 

 شما هم اگر دوست داشتید، از ستاره هاتون بنویسید واسم و تبدیل به نوری بشید که هیچ تاریکی در مقابلش دوام نمی یاره

 

 

از خاکِ نطفه هایِ خون آلودم، درختانِ زیبارویی قد میکشند

و من میدانم سایه ی آنها، پناهِ خستگی هایِ هر رهگذر میشود

و من دردهایِ هر زاییدن را تاب می آورم که سایه باشم!! 

                                                                    سایه


 دیروز با خامه، مربای توت فرنگی خونگی خودم و شیرنسکافه ی ابری و جذابم به خوشرنگ ترین و خوش عطرترین حالت ممکن شروع شد. از همون صبحش، آسمون عجیب و بی مانندی داشت که تا شب هزار بااار دلم رو لرزوند؛ با نیلیِ براقش و ابرهایِ برفیش که هر لحظه شکلی به خود میگرفتن، میانه هایِ روز کلاهی بزرگو پفی ساختن که کلِ تراسم زیرِ نورُ برقُ حمایتش، انرژی و هیجان گرفت.

 

 پادکستم رو پلی کردمو برای ناهار خورش قیمه پختم می خواستم برای عصرانه ای دلبر و جذاب با همسر، فرنی درست کنم. دیگه پادکست، موزیک و هر صدایِ خارجی رو قطع کردمو همراه با پخت فرنی، به صداهایِ لحظه جان سپردم؛ صدایِ هم زدن شیرُ نشاسته ذرت، صدایِ قل هایِ ریز خورش، صدایِ باد، صدایِ بچه ی همسایه. عطرها هم که برای خودشون طنازی میکردنو منو درست وسطِ آشپزخونه نگه میداشتن. به خودم اومدم، دیدم با اضافه کردنِ خامه، کره، وانیل، زعفران و هل به فرنی، بیشتر چیزی شبیه یک دسرِ خوشبو دارم تا فرنیِ اصیل سرازیرشون کردم تو فنجون های سفیدم و روشون رو پودر کاکائو ریختم.

 

رفتم سراغ خونه و با گردگیری، جارو و تی، حسابی برقش انداختم. موهامو یه مدلِ عروسکی بستم، تاپ و دامن رنگیم رو پوشیدم و تو خونه ای که عطر غذا، برقِ تمیزی و انرژیِ زندگی توش جاری بود، مراقبه کردم. تو مراقبه ی پریروزم، صحنه ای رو دیدم و دیروز در واقعیت واسم رخ داد؛ خیلی حسِ جالبی داشت این اتفاق واسم. کتاب خوندم چندین صفحه نوشتم برنامه ریزی کردم. کمی به درسهام رسیدم. زبان خوندم و.

 

 همسر اومد، غذا خوردیم، فیلم 1917 رو دیدیم که جریانِ زندگی توش موج میزد اینکه وقتی چیزی داری که حقیقتا واست ارزشمند و بزرگه، دیگه هیچی نمیتونه از پا درت بیاره؛ چیزی که چندسال پیش تو زندگیم تجربه ش کردم و به نظرم یکی از رازهایِ او روزهایِ عجیبم بود.

 

 فرنی یا بهتره بگم دسرم رو با چایی زنجفیلی خوردیم و میتونم بگم عالی بوود خوراکیِ سریع، ساده، لطیف و خوش عطری که هیچی برای ساختن یک عصر سحرانگیز کم نداشت. حتما برای قبلِ خلوت کردن با خودتون، عصرهای بهاریتون، قبل از مدیتیشن هاتون، حین خوندن کتابهاتون یا .  این لطیفِ بی ریا و خوشمزه رو آماده کنید و کنارِ چاییُ نسکافه تون، باهاش حسابی کیف کنید.

 

 امروز اما با اینکه خیلی کار داشتم، با مودِ پایینم شروع شد. هیچ کدوم از برنامه هامو عملی نکردم. حسِ خمودگی داشتم. بی انرژی بودم و نمی تونستم خودمو به روز و کارهام وصل کنم حتما میخواستم امروزو بنویسم که بدونید منم روزهای این مدلی دارم. اینکه مدام ازم سوال میشه چطوری اینقدر آرومی؟ چطور اینقدر پرانرژی هستی؟ چطوری همیشه خوشحالی؟ باید بگم که منم روزهای اینچنینی دارم.

 

فقط پاشدم نسکافه مو با بیسکوییت های کره ایم که چندروز پیش پخته بودم و فرنی هایِ دیروز خوردم و باز رفتم زیر پتو و کتاب خوندم فقط با اینکه فکر و استرس کارهام و برنامه هام نمیذاشت از کتابم و حتی لم دادنم لذت ببرم. دیگه آروم آروم دست نوازش روی سر خودم کشیدم، امروزو بهش مرخصی دادم که هیچ کاری نکنه. یه روزایی بهترین تصمیم هیچ کاری نکردنه

 

 روزمو از 4:30 عصر شروع کردم! ( شروع کردم نه اینکه شروع شد) یه تی به خودم دادم اجازه ندادم فکرهایِ بازدارنده مانعم بشن. از تخت پریدم بیرون، ظرفهارو شستم آشپزخونه رو تی کشیدم غذا خوردم چایی دم کردم و شیرجه زدم توی حمام. حالا هم حین خوردن چایی دارچینی نوشتم این جور روزها برای شروع، از رسیدگی و توجه به خودم شروع میکنم خودمو نگاه میکنم خوراکی، دوش گرفتن، نظم دادن به اطرافم، نوشتن، نقاشی کردن و. کارهایی هستند که حالمو عوض میکنن.

 

 

 من دقیقا میدونم چی باعث حالِ بد، سستی، استرس و بی لذتی امروزم بود اما انجامش ندادم این یکی از عیب هامه میدونم باید چه کاری رو تموم کنم تا هزار تا حسِ خوب به زندگیم و روزهام اضافه بشه اما عقبش می ندازم کلاس های آنلاین ما شروع شده من باید فایل ها، پی دی اف ها، ویس ها و تدریس های اساتید را از چندین کانال تلگرام، واتساپ، سایت دانشگاه و. دانلود کنم و هر درس رو نظم بدم این اون کاریه که به تعویقش می ندازم!! میبینید کارهای ساده ای ممکنه مارو از لذت دور کنن زندگی همیشه هم خیلی پیچیده نیست ما همگی در درونمون میدونیم باید چه کاری انجام بدیم مشکل ما ندانستن نیست چون درون ما همیشه بهترین راهنماست مشکل ما دانستن اما انجام ندادنه. مشکل گاهی مقاومت در برابر انجامه ترسِ انجام و واهمه ی شروع، بدترین و غیر واقعی ترین ترسه ما باید ناشیانه، دل به دریای زندگی بزنیم و شنا کنیم نمیتونیم منتظر کامل شدن همه چیز بمونیم چون کمالی وجود نداره! ترس از آب، اولین تجربه ی یک شناگرِ حرفه ای و ماهره و در ادامه، تجربه هایِ لذت بخش از راه میرسند لذت رقص و هیجان وسطِ فشارِ شیرین آب، ثمره ی همون ترس از آبه!!

 

 ما گاهی از کارهایی که انجام میدیم لذت نمیبریم و از لحظه دور میشیم چون اون کاری که باید انجام بشه، مدام تو ذهنمونه با فکرِ کارِ دیگه داریم کتاب میخونیم، فیلم میبینیم، آشپزی میکنیم و. این یکی از بزرگترین چیزهاییه که کلافگی، خستگی، گفتگویِ ذهنی، انرژی خوری و بی لذتی واسمون به بار میاره . حواسمون بهش باشه و زود جلوشو بگیریم.

 

  من دیگه برم برنج دم کنم، سیب زمینی سرخ کنم ماسک و سرم موهامو بزنم که همسر یکم دیگه میرسه. فردا هم کلاس آنلاین دارم با تکالیف زبان که باید انجامشون بدم


دیشب بعد از نوشتن پستم، حسابی به موهام رسیدم و نوازششون کرد برنج دم کردم، سیب زمینی سرخ کردم و یک سالاد شیرازی خوشگل و دلبر آماده کردم. به نظرم سالاد شیرازی وقتی با حوصله و ریز خرد بشه، یه تابلوی هنری همه چیز تمامه که میتونه تمام حواس پنج گانه تو کامل به خودش اختصاص بده منم راستش حسابی باهاش عشقبازی کردم

همسر رسید خونه و من واقعا مصداق شعر ( از در، درآمدی و من از خود به در شدم) بودم چشمای مهربونو صورت آرومشو که دیدم،، دیگه روی پای خودم بند نبودم و اگه کرونا نبود حتما میپریدم بغلشو حسابی میچلوندمش،، عوضش واسش جیغ جیغ کردمو شعر خوندمو غوغا به پا کردم

رابطه ها خیلی عجیبن،، خیلی جذابن و هرکس باید فرمول های خودشو از دل روابطش بیرون بکشه برای من فرمول اینه: ماها میتونیم آدمهای امن زندگیمونو داشته باشیم،، میتونیم از امنیت رابطه سرشار بشیم، اگر قبلش با خودمون به امنیت رسیده باشیم. امنیت با خود،، یعنی خودت بودن حتی با عیب ها و بدی هات و بی هیچ تظاهری اینجوری هرروز بیشتر خودتو میشناسی، هرروز بیشتر خودت میشی، هرروز بیشتر خودتو کشف میکنی،، خودتو میبینی،، احساساتتو درک میکنی اینجوری با نگاه به خودت و تمرکز روی خودت هرروز قوی تر میشی و کمترین آسیب رو به خودت میزنی و بیشترین درک و عشق رو به خودت میدی کسی که به خودش آسیب نزنه و در امنیتی شخصی باشه، به دیگری هم آسیب نمیزنه . من گذشته ها اصلا خودمو نمیشناختم، خودمو گم کرده بودم و هرچیز رو از روابط میخواستم حالا اما اول از همه عاشق خودمم،، قبل از هرکس از خودم میخوام و با خودم پر از شادی و شوقم . رابطه ی زیبا، آرام و کاشفانه با خودت،، تورو قدرتمندترین میکنه،، اینجوری دیگه بدون اینکه بخوای دوست داشتنی باشی یا محتاج دوست داشته شدن باشی،، دوست داشتنی و جذاب خواهی شد . 

باهم شام خوردیم،، خندیدیم چالش های ورزشی انجام دادیم و همه شو باختم . به هم ویدئوهای جذاب نشون دادیم و شب دونفره مون تمام شد پیشش موندم تا خوابش برد و وقتی آروم زیر پتو نفس میکشید،، زیباترین تصویر جهان جلوی چشمام نقش بسته بوووددد 

من اما شبم ادامه داشت و ذوق خلوت و تنهایی با خودم، همه ی وجودمو پر کرده بود همسر میگه تو از تنها شدن با خودت سیر نمیشی و واقعا هم همینه،، اگر یاد بگیریم چطور از تنها موندن با خودمون سیر نشیم،، کسایی که عاشقشونیم از بودن با ما سیر نمیشن، اینجوری هیجان، شادابی، گرمی و کلی حال و صفا تو رابطه هامون میاد و مهمتر از آمدن، میمونه .

واسه ی خودم تو فنجون سفید گل آبیم چایی ریختم،، تکالیف زبانمو انجام دادم کتاب خوندم و به جذابترین قسمت شبم رسیدم : مراقبه. من عاشق مدیتیشن، متافیزیک، عرفان و ماورا هستم . این لحظات منو جادو میکنن و به عمیق ترین بخش های وجودیم میکشونن که من با  رفتن بهشون، پر از شفافیت، شجاعت و قدرت میشم.  

امروز صبح ساعت ۷:۳۰ بیدار شدم خامه عسل و شیرنسکافه خوردم،، کلاس آنلاینم شروع شد کل کلاس استاد ازم تعریف کرد و من نه از تعریف ها،، بلکه به خاطر پا گذاشتن روی ترس هام،، بیرون زدن از مناطق امنم و بدون اهمیت دادن به نظر  بقیه،، خوندن متن های انگلیسی و جواب دادن سوالات خوشحال بودم هرکس دلایل خودشو داره،، من به خاطر گذر از خودم و تجربه های جدید هرچند کوچک، تلاش میکنم و پر از کیف میشم وقتی آسیبی نمیزنی،، بی پروا بگو،، شجاعانه عمل کن،، رها و آزاد بیرون بریز و با حس و حال بعدش،، کیفور شو هیچی عجیب تر و جذابتر از این نیست که بعد کاری از خودت راضی و ممنون باشی این حتی برای من یک ترازو و مقیاسه،، به کاری که میخوام انجام بدم فکر میکنم که آیا بعدش از خودم راضیم؟ از خودم ممنونم؟ بیشتر عاشق خودم شدم یا نه . بعد تصمیم میگیرمو عمل میکنم روش فوق العاده ایه واسه من . پر از کشف و رشد و شادی و عشق به خود میشم با این روش و پر از رهایی و قدرت . 

خب من برم میوه بخورم،، ناهار هم که دارم شام میخوام دمی گوجه بپزم با گوشت کبابی. دمی گوجه های مامان بزرگم تک و بی نظیره. منم از اون یاد گرفتم و خودمو همسر عاشق این غذاییم . 

تا قبل از آماده کردن  شام هم میخوام سریال جدیدمو شروع کنم و بیشتر وقتم رو اختصاص بدم به کاری که دیروز گفتم باید انجام بدم و عقبش میندازم . بعد از انجام اون کار، چیزهای هیجان انگیزی به زندگیم اضافه میشن و من از الان واسشون پر از ذوقم 

و قبل از همه ی اینا میرم توی تراس و با آسمون ابری حرف میزنم به نظرم آسمون ابری و خاکستری با رگه های نقره ای،، پر از حرف،، پر از ابهت، پر از شگفتی و پر از زندگیه به اندازه ی زندگی متضاد و اصیل و مرموزه . همه چیز رو باهم داره و تورو به اصل خودت میبره که مجموع خوبی و بدی، عیب و حسنی خود خودت که در عین کمبود، نداشتن و عیب،، کامل،، بزرگ،، دارا و باشکوهی . 

 

اگر فقط با تمام وجود بدانم که کمالی نیست اما همه چیز کامل است،، عیب ها هستند اما زیبایند. غمها هستند اما باشکوهند. مرگها هستند اما زنده اند،، عجب قدرتی میابم من و عجب زوری پیدا میکند زندگی . !!! 

 

 


گاهی فقط به سکوت گوش کن. نگاهش کن. بذار بکشدت تو خودش.باهاش برو مقاومت نکن. تورو به جاهایی میبره که باید بری،، تورو به جاهایی میبره که جز خودت نباشه. تورو به حس کردن درونت میبره،، به لمس عمیق ترین لایه هات 

اکثرا به این فکر میکنم که اگر بخوام تجربه هامو،، روند دگرگونیم رو کتاب کنم،، از چه راهکارهایی باید بگم؟؟ من چطور قوانین شخصیم رو ساختم؟؟ مردد میشم، مطمئن میشم،، ناامید میشم،، امیدوار میشم و خیلییی احساسات دیگه ای هم وقت تصور نوشتنشون تجربه میکنم اما توی یک چیزی هرگز شک نمیکنم،، اینکه یکی از راهکارهام، تنهایی های طولانیم بود و سکوتم که با شیفت های همسر و دوری از خانواده و آدما واسم محقق شد واقعا راه گشا بودن تا جایی که یاد گرفتم با کمک تنهاییم لذت بخش ترین و عمیق ترین لحظات رو واسه خودم بسازم میخوام متمرکز بشم و بنویسمشون،، نه حرفه ای،، نه وقتی آماده ترم و نه یه روزی همین امروز،، همین روزها و حتی نابلد و ناشیانه،، با تمام گیجی هام و تردیدهام خلق خواهم کرد،، با تمام ندانسته هام خلق خواهم کرد،، با مسیر و بی نتیجه خلق خواهم کرد.‌ میدونم مثل همیشه که تهش عجیبه،، غافلگیرم میکنه. این روش همیشگی منه . 

امشبو با ماه قشنگو عجیبو قوی و بی مانندش برای مراقبه از دست ندید برید توی خودتون و در برابر هیچ چیز مقاومت نکنید. رها بشید مثل موهای تمام ن تاریخ در باد و گذر کنید از تاریخ و زمان و عیب هاتونو چهارچوب هاتون . فقط خودتون باشید و بی سرزنش نگاهش کنید هر کاری کرده، همونقدر بلد بوده بغلش کنید،، نوازشش کنید و اجازه بدید راهها باز بشن،، دردها درمان بشن،، گره ها، شل بشن و شما از نو زاده بشید . با دندون نمیتونیم هیچ گره ای رو باز کنیم . فقط باید رها بشیم ،، بذارید ایده ها بیان . من دیگه به جون هیچ گره ای نمی یفتم اما گره ها دارن یکی یکی باز میشن . ایده ها از راه میرسند ،، شکوفایی ها رخ میدن  

ما خیلی ها رو دوست داریم،، خیلی آدمها اما حالا میخوام فارغ از هرکس،، به چیزها برسم . چه چیزهایی رو دوست دارید؟؟ عشق به چه کاری شمارو به جنون میرسونه؟ اونو امشب پیدا کنید،، ناشیانه شروعش کنید،، به راههای تبدیلش به ثروت فکر کنید. تنها از این راه بی اونکه بخواهید پول میاد، لذت میاد، رشد میاد،، آزادی میاد،، مسئولیت پذیری میاد،، عشق میاد و غرغر میره،، بهانه تراشی میره،، جنگ میره،، خشم میره،، بی خوابی میره. به جای جنگ برای تغییر،، صلح برای تبدیل رو جایگزین کنید( درباره این جمله بیشتر خواهم نوشت) 

 

چهارشنبه پیش نوشتم که چقدر کسل، خسته، ناتوان و بد بود حالم .‌‌ چهارشنبه(دیروز) شادترین آدم دنیا بودم. بعد از ۲روز کامل کار کردن،، شب تا ۵ صبح بیدار بودن و اقدام به جای تعویق،، دیشب اون کاری که تو پست های قبلی گفتم رو تمام کردم و دریچه های جدیدم باز شدن. این تفاوت ۲ تا چهارشنبه بود سخت نگیرید حالتون رو،، نگاهش کنید و نوازشش کنید،، میگذره،، عوض میشه،، یکی دیگه میشید در دنیا رقابتی نیست خودتونو بچسبید. چهارشنبه های بدحالی و  چهارشنبه های خوشحالی تمامی ندارند،، پس آگاه باشید و هشیار،، رها و باایمان . 

مینی سریال چهار قسمتی( unorthodox) رو اگر میخواهید داستانی از دگرگونی زندگی یک زن به دست خودش،، خود سپاری به ناکجا و ابهام،، چنگ زدن به ریسمانها هرچند پوسیده و رهانکردن عشق،، ببینید بهتون پیشنهاد میکنم . 

و فیلم( life is beautiful) رو اگر میخواهید خنده و گریه کنار هم،، مرگ و زندگی همزمان و اصالت زندگی رو دریابید،، بهتون پیشنهاد میکنم،، من همه ی جسم و روحم یه جاهایی از این فیلم منقبض بود نوش جونش هرچه جایزه برده

 

 

امروز، روز نخستین من است. 

هرروز مردن هایم را می میرم و

صبح بعد، از نو زنده میشوم.‌. 

و میدانم مرگهای بیشتری در راهند،،

و زندگی های دیگری 

می میرمو،، می زیمو هراسم نیست.

هر تولد، امیدها  زنده ام میکنند ،، 

و هر مرگ، تجربه ها . و

اولو آخر همه،، من هستم با تبریک ها و تسلیت هایم،،

برکت ها و تسلی های شگفت انگیز،، در شما حل میشوم ،، 

شما اولین و آخرین همزمانید. 

من زندگی ها را زندگی میکنم،، 

و مرگها را نیز‌ 

من هرچیز را به تمامی، فقط زندگی میکنم،، 

حتی واژه ی مرگ را !! 

دستانم را بگیر،، 

با من بمیر

با من بزی 

جوانه ای بزنو 

نور را بیابو . 

سایه هارو تاب آورو 

برخیزو. 

برو . 

اکنون،، حالا من،، سایه بی فکر بی ویرایش بی شدن سراسر بودن . 

                                    سایه

 

 


دیشب بعد از نوشتن پستم، حسابی به موهام رسیدم و نوازششون کرد برنج دم کردم، سیب زمینی سرخ کردم و یک سالاد شیرازی خوشگل و دلبر آماده کردم. به نظرم سالاد شیرازی وقتی با حوصله و ریز خرد بشه، یه تابلوی هنری همه چیز تمامه که میتونه تمام حواس پنج گانه تو کامل به خودش اختصاص بده منم راستش حسابی باهاش عشقبازی کردم

همسر رسید خونه و من واقعا مصداق شعر ( از در، درآمدی و من از خود به در شدم) بودم چشمای مهربونو صورت آرومشو که دیدم،، دیگه روی پای خودم بند نبودم و اگه کرونا نبود حتما میپریدم بغلشو حسابی میچلوندمش،، عوضش واسش جیغ جیغ کردمو شعر خوندمو غوغا به پا کردم

رابطه ها خیلی عجیبن،، خیلی جذابن و هرکس باید فرمول های خودشو از دل روابطش بیرون بکشه برای من فرمول اینه: ماها میتونیم آدمهای امن زندگیمونو داشته باشیم،، میتونیم از امنیت رابطه سرشار بشیم، اگر قبلش با خودمون به امنیت رسیده باشیم. امنیت با خود،، یعنی خودت بودن حتی با عیب ها و بدی هات و بی هیچ تظاهری اینجوری هرروز بیشتر خودتو میشناسی، هرروز بیشتر خودت میشی، هرروز بیشتر خودتو کشف میکنی،، خودتو میبینی،، احساساتتو درک میکنی اینجوری با نگاه به خودت و تمرکز روی خودت هرروز قوی تر میشی و کمترین آسیب رو به خودت میزنی و بیشترین درک و عشق رو به خودت میدی کسی که به خودش آسیب نزنه و در امنیتی شخصی باشه، به دیگری هم آسیب نمیزنه . من گذشته ها اصلا خودمو نمیشناختم، خودمو گم کرده بودم و هرچیز رو از روابط میخواستم حالا اما اول از همه عاشق خودمم،، قبل از هرکس از خودم میخوام و با خودم پر از شادی و شوقم . رابطه ی زیبا، آرام و کاشفانه با خودت،، تورو قدرتمندترین میکنه،، اینجوری دیگه بدون اینکه بخوای دوست داشتنی باشی یا محتاج دوست داشته شدن باشی،، دوست داشتنی و جذاب خواهی شد . 

باهم شام خوردیم،، خندیدیم چالش های ورزشی انجام دادیم و همه شو باختم . به هم ویدئوهای جذاب نشون دادیم و شب دونفره مون تمام شد پیشش موندم تا خوابش برد و وقتی آروم زیر پتو نفس میکشید،، زیباترین تصویر جهان جلوی چشمام نقش بسته بوووددد 

من اما شبم ادامه داشت و ذوق خلوت و تنهایی با خودم، همه ی وجودمو پر کرده بود همسر میگه تو از تنها شدن با خودت سیر نمیشی و واقعا هم همینه،، اگر یاد بگیریم چطور از تنها موندن با خودمون سیر نشیم،، کسایی که عاشقشونیم از بودن با ما سیر نمیشن، اینجوری هیجان، شادابی، گرمی و کلی حال و صفا تو رابطه هامون میاد و مهمتر از آمدن، میمونه .

واسه ی خودم تو فنجون سفید گل آبیم چایی ریختم،، تکالیف زبانمو انجام دادم کتاب خوندم و به جذابترین قسمت شبم رسیدم : مراقبه. من عاشق مدیتیشن، متافیزیک، عرفان و ماورا هستم . این لحظات منو جادو میکنن و به عمیق ترین بخش های وجودیم میکشونن که من با  رفتن بهشون، پر از شفافیت، شجاعت و قدرت میشم.  

امروز صبح ساعت ۷:۳۰ بیدار شدم خامه عسل و شیرنسکافه خوردم،، کلاس آنلاینم شروع شد کل کلاس استاد ازم تعریف کرد و من نه از تعریف ها،، بلکه به خاطر پا گذاشتن روی ترس هام،، بیرون زدن از مناطق امنم و بدون اهمیت دادن به نظر  بقیه،، خوندن متن های انگلیسی و جواب دادن سوالات خوشحال بودم هرکس دلایل خودشو داره،، من به خاطر گذر از خودم و تجربه های جدید هرچند کوچک، تلاش میکنم و پر از کیف میشم وقتی آسیبی نمیزنی،، بی پروا بگو،، شجاعانه عمل کن،، رها و آزاد بیرون بریز و با حس و حال بعدش،، کیفور شو هیچی عجیب تر و جذابتر از این نیست که بعد کاری از خودت راضی و ممنون باشی این حتی برای من یک ترازو و مقیاسه،، به کاری که میخوام انجام بدم فکر میکنم که آیا بعدش از خودم راضیم؟ از خودم ممنونم؟ بیشتر عاشق خودم شدم یا نه . بعد تصمیم میگیرمو عمل میکنم روش فوق العاده ایه واسه من . پر از کشف و رشد و شادی و عشق به خود میشم با این روش و پر از رهایی و قدرت . 

خب من برم میوه بخورم،، ناهار هم که دارم شام میخوام دمی گوجه بپزم با گوشت کبابی. دمی گوجه های مامان بزرگم تک و بی نظیره. منم از اون یاد گرفتم و خودمو همسر عاشق این غذاییم . 

تا قبل از آماده کردن  شام هم میخوام سریال جدیدمو شروع کنم و بیشتر وقتم رو اختصاص بدم به کاری که دیروز گفتم باید انجام بدم و عقبش میندازم . بعد از انجام اون کار، چیزهای هیجان انگیزی به زندگیم اضافه میشن و من از الان واسشون پر از ذوقم 

و قبل از همه ی اینا میرم توی تراس و با آسمون ابری حرف میزنم به نظرم آسمون ابری و خاکستری با رگه های نقره ای،، پر از حرف،، پر از ابهت، پر از شگفتی و پر از زندگیه به اندازه ی زندگی،، متضاد و اصیل و مرموزه . همه چیز رو باهم داره و تورو به اصل خودت میبره که مجموع خوبی و بدی، عیب و حسنی خود خودت که در عین کمبود، نداشتن و عیب،، کامل،، بزرگ،، دارا و باشکوهی . 

 

اگر فقط با تمام وجود بدانم که کمالی نیست اما همه چیز کامل است،، عیب ها هستند اما زیبایند. غمها هستند اما باشکوهند. مرگها هستند اما زنده اند،، عجب قدرتی میابم من و عجب زوری پیدا میکند زندگی . !!! 

 

 


امشب زنگوله ها به صدا آمدند یا شاید هم ناقوسها یا مناره ها ،، صداها یکی شدند و من هم بودم.

امشب روباه های دور دور چهچه زدند و پرنده ها زوزه های رندانه کشیدند و من هم خواندم

امشب صدای خواسته های زیادی را شنیدم،، 

هرکس چیزی میخواستو خواسته ی من هم بودو همه مان یک خواسته شدیم . 

امشب رفتیم تا دورها،، دست در دست هستی هستی رفت، من در ادامه اش بودمو و قلبم در دستانم بود. 

امشب که دنیا یکی شدو همه چیز دست در دست هم دادو طنازانه رقصیدیمو پای کوبیدیم . نذرم ادا شد . 

رنجهای قلبم را یکی یکی تراشیدم به زیباترین تندیس ها تندیس هایی از جنس نور، عشق، نوازش 

و به هر رهگذر نذری دادم . 

و یک شب که برسد و خواسته ای نباشد. 

وقتی با آسمان یکی باشم. زندگی را نذری  میدهم و مرگ را و آرزو را . 

هیچی میشوم که همه چیز است و همه چیزی که هیچ استو این هیچ را میداندو میداندو میداندو هیچ نمی داند تنها روان است !!!! 

                                                سایه ای بی فکر بی ویرایش مبهم پیدا و هیچ . 

 


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها